جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

سالياني با خوي تند و خلق تنگ
حالا و همين جا
با تو قصد کرده ام لبخند بزنم
خانه تنها در خود مي پوسد ـ تنهايي اش بر در و ديوار نقش مي زند و به آساني ، نقش و نگارش رنگ مي بازد ـ خانه ، تنها محتاج نور و هوا نيست ـ سرک کشيدن مردمان اش گر نباشد ، مي ماند و مي پوسد ـ
اين جا خانه من است انگار و من نشاني اش را در خاطرات خود نکاه داشته بوده ام ـ تنها مانده و به تنهايي خويش پوسيده خانه ام ـ پنجره بگشايم ، کف تا به سقف ، ديوارها را با آب بشويم ـ سيگاري بگيرانم ، ميان دو انگشت تا ميان دولب ، چشم به در ، بلکه بياييد و تنهايي را در به در کنيد

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

دست و دلم مي لرزد ـ من که از خير نشاني گذشته بودم ، دل به دل باد داده بودم و هم پاي راه گشته بودم ، عجيب است چنين بيم ناک صورتک هاي غريبه باشم ـ مدام از خودم پرسيده ام مبادا نا امني ، در من ريشه دوانيده بوده است و من غافل بوده ام ـ مبادا اين ، ريشه در کودکي رفته از پيش رو داشته باشد ـ ريشه در پي و بن آدمي که من ام ـ نه ، دوست نمي دارم خودم را به خطا شناخته باشم ـ دست و دلم که بلرزد ، خويش را هم غريبه اي گم شده کوچه ها خواهم انگاشت ـ

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱



دريا از تن تو مي گذرد و
موج بر مي دارد
مرا مي جويد
مي خروشد و باز آرام مي يابد

باد از ميان گيسوان تو
خيز بر مي دارد
مي تازد تا جان من
مي گردد و نقش پاي ساليان
در هم مي سازد

بانو
مبادا در غروب
با عطر زعفران تنها بمانم
مبادا
تو پا پس کشيده باشي و
خاطرات اين روزها در من
به گل نشسته باشند

5/4/81 تهران

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱


در دوران کودکي هيچ گاه نخواسته بودم که خلبان باشم ، اما اين دليل رد دلبستگي من به پرواز نيست ـ پرواز براي من يعني بيرون شدن از محيط به قصد محاط شدن بر زمان و مکان ، و چه تجربه اي شيرين تر و پربارتر از اين ؟
دعوي و دعواي مردمان ، همه بر سر واژه هاست ـ بر سر باري که هر واژه با خود مي کشد و يا نقشي که در صف آرايي و خلق يک جمله به عهده دارد ـ ريزبيني و ميزان سخت گيري هم ، البته خصيصه اي است که هم پاي تساهل و ميزان بردباري ، تعريف ذهني مردمان و بالطبع برخوردشان با واژه ها را مي سازد ـ عزيز من بيا پاراگراف بالا را دوباره مرور کنيم ـ مي بيني ؟ همراهي يا جدايي ما بسته به نگاهي است که تو هنگام مواجهه با واژه پرواز خواهي داشت ـ خوب ، راست مي گويي ، شايد اين گونه به نظر بيايد که صحيح تر آن است که از توافق يا عدم آن ، نسبت به دريچه ديد حاضران در يک گفتمان سخن بگويم ـ من در آن بالا تعريف و نگاهي خاص از مفهوم پرواز بدست داده ام که شايد تو هم نظر باشي و شايد نه ـ منطق زندگي هم که منطق صفر و يک يا سياه و سفيد نيست ، پس شايد کمي هم نظر باشي يا آن که بيشتر مخالف ـ حالا کاري هم ندارم به اين که ميزان اين کمي يا بيشي را چه گونه مي توان سنجيد ـ در هر حال شايد اين گونه به نظر بيايد که تو ، در مقابل نگاه من به پرواز ، موضعي خواهي داشت و از پس آن حرفي ـ حرفي که با جمله ها ادا خواهد شد و جمله صفي از واژه هاست ـ به همين اعتبار مي گويم که دعوي ودعواي مردمان ، تنها و تنها بر سر واژه است ـ من به تو گفته ام : پرواز ـ تو شنيده اي : پرواز ـ من به قصدي خودآگاه يا ناخودآگاه ، باري بدان واژه داده ام از زاويه ديد خودم ـ تو به عمد يا سهو ، برداشتي از اين واژه خواهي کرد که زاييده زاويه ديد توست ـ عزيز من ، در اين زندگي که هميشه قصد و مجال و حوصله نشستن ، تشريح و توضيح تعاريف و در نهايت ، رسيدن به نقطه اي روشن نيست ـ
چه سرگردان ، نوشته ام تا بخواني ـ نام بيماري ام را دانسته اي : ايده آليسم ـ چه سرگردان شده ام از اين واژه ها ـ واژه هايي که با دعوي شان مي توانند بسي مخرب باشند ، چون يکي نخ پنبه اي نرم در آرزوي گردني ـ

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۱

از سايه ها بيم دارم ـ از اين رنگ تحميلي خاکستري که گاه پاشيده مي شود بر من ، بيم دارم ـ هجومي ناخوانده است ، از پس آمدن سپلشت و زائيدن زني ، تا که مگر مهمان بنامم اش ـ سايه ها هميشه گرسنه اند و در گستره خويش به دنبال لقمه اي مي گردند ـ من از سايه ها ، بيم ناک ام ـ هراس و دل آشوبه اي به هم آميخته ، و شايد خوفي نهان ـ در برابر سيطره سايه ، اين گونه ام ـ
سايه با حرف سين آغاز مي شود ، هم چنان که سکوت ، هم چنان که سرما ـ و شايد بيهوده نيست که صدا را اين گونه با حرف صاد ، آغار نوشتن مي کنند ـ فاصله اما ، چرا در ميانه خويش ، با سين نوشته نشود ؟ سايه ها که مي خواهند معرف فاصله ها باشند ، و من که بيم دارم ـ نه ! من هراس ناک ام ، که در پايان حس خويش به حرف سين رسيده ام ـ
آه ! چه جالب ـ سفري با سين ، از سايه تا فاصله ، و آن گاه ادراک جغرافياي هراس !

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۱

جدايي يا رويارويي
ديگر خيال باطلي است ، بانو
حالا که خودت مي آيي
و در پايان هر جمله مي نشيني
در انتظار جمله اي ديگر
بر آستانه خط کشي کاغذ
تا مبادا آهنگ لحظه هايي که بر شاعر گذشته اند
بريده بريده و پاک شونده از ذهن
باز خوانده شود

هر چه تلخ ، هر چه دور
از آسمان چشم ها
باران تيغ هم که ببارد
ديگر آميختگي و در خودزايي ما
بر اين بستر جوهري پر نگار
انکار ناشدني است ، بانو

19/3/81

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱


رو به مه ايستاده ام ـ انگار کن پشت پيچي تيز ايستاده باشي ، درست در نفس بر سينه کش تند گردنه اي ـ
پا به مه گذارده ام ، قصد سراشيب آن سوي اين گردنه نفس بر کرده ام در آرزوي پهن دشتي که در آن ريشه توانم کرد ، سايه اي توانم گسترد و به باري گران توانم نشست ـ انگار کن در دم ، دم به دم ، تمام اوراد تسکين دهنده و نيرو بخش را با صدايي بم و مردانه ، براي خويش تکرار مي کنم ـ در مه رفتن هم سودايي است هم چنان که تکيه زدن بر پژواک اورادي که مي خوانم ـ ديگر برايم تفاوتي هم نمي کند که بعدها نتيجه بگيرم که اين روزها بيشتر شيدا بوده ام يا سودايي ـ ـ ـ
عزيز من ، بانو ! تنها به تکرار به من بگو انگار کنم که آن سوي اين گردنه سر در مه فرو برده ، سراب تلخي نيست

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۱


ساغر بهانه بود ، بهانه شد ـ دلم انگار پر بود و شانه هايت را مي خواست ، چشم من خواست و اشک لبريز شد
شانه هايم مي لرزيد ، آخر ، روزگار دست بر دلم گذارده بود

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۱

شهر من پر از اتوبان است ـ صحنه نمايش تعجيل و نابردباري حاصل از فشارهاي عصبي روزمره ـ کناره هاي اتوبان را معمولا نواري جدول بندي شده با ارتفاع حدودي پانزده تا بيست سانتيمتر از کف سواره رو اشغال کرده است که شايد حريم پياده ناميده شود و مورد استفاده اش بيشتر ايستادن باشد تا تردد ـ او اما هم چنان که پاهايش قسمتي از حاشيه بتوني يکي از همين اتوبان هاي آشنا و آبله روي را اشغال کرده بود ، بالا تنه اش را به تکيه گونه راست بر سر راه خودروهاي مجنون پهن کرده بود ـ جلوتر که مي رفتي در خط راست يا ميانه ، زبان اش را هم مي توانستي ببيني که از ميان دندان هاي کليد شده بيرون مانده بود و نوک به زمين مي زد ـ نيش ترمزي کرده بودم ، از او گذشته بودم اما درست مانند آنان که پيش از من رسيده بودند و نمانده بودند ـ به حيرت از آيينه عقب ، گذر ديگراني را دنبال مي کردم که خود پيشاپيش شان بودم و مي رفتم ـ
عزيز من ، تفاوتي هست ميان فرهنگ و مدنيت ـ سابقه يکي را به حساب ديگري نبايد گذارد و دل خوش کرد ـ راه زيادي است تا هنجاري در حوزه فرهنگ ، تبديل به رفتاري در حوزه شهرنشيني گردد ـ فاصله اي که تنها به مشارکت بايد پيمود ـ
مشارکت ، دوسويه است و انتخابي ـ نه اجبار کاري مي کند و نه تزريق حکومتي
نه ! ما هيچ کدام سوار خودروهامان نبوده ايم ، ما جملگي ، تن به زين آهن پاره هاي مجنون واداده ايم






یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۱

مي خواهم تمرکز داشته باشم ـ نياز دارم که متمرکز باشم ، پس تنها به زمان و مکان حال فکر مي کنم چرا که گذشته و آينده از جنس انديشه اند و موجوديت شان در خيال ـ خاطره و آرزو ، غايت انديشه هاي پيش و پس روست بي گمان ـ مي خواهم در حال زندگي کنم بي آن که به دام دم غنيمت شماري صوفيانه در افتم ـ ريتم تنفس ام را دنبال مي کنم ـ دم و بازدم در حال جاري مي شوند و من فکر مي کنم که غم و ترس بزرگ ترين دشمنان تمرکزاند ـ غم ريشه نوستالژي است و ترس علت آينده نگري ـ سعي مي کنم بدون غم دم بگيرم و خالي از ترس ، بازدم را دنبال کنم ـ تکرار مي کنم ، تمدد حيات و تفرح ذات ، تمرکزي در حال ـ

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۱


دعوايم مي کند که چرا بي وقفه از خواستن و خواسته هايم مي گويم ـ با صداي بلند مي پرسد که چرا پس به فکر بدست آوردن شان نيستم ؟ خوشحالم که دست کم مهربان است و تکرار مي کند که خواسته هايمان از يک جنس است
حالا که آرام ترم ، حالا که آرام تر است مي گويم که بعضي کارها و چيزها شدني هستند ، نه کردني ـ گاهي اوقات انجام دادن در کار نيست ، انتظار انجام شدن در بين است ـ انتظار هم نشستن و در سکون معلق شدن نيست همچنان که متمرکز شدن و ايستادن بر بالاي سر آرزوها نيز، نيست ـ انتظار شايد برپاداشتن خواسته اي است سوار بر موج هاي انرژي خود و رها کردن آن به سوي محيط اطراف آدمي
تهديدام کرده اند که نگويم دوست مي دارم ـ خواسته اند که نخواهم ، بروم جايي پشت زشتي اين شهر شلوغ گم شوم و نگفته باشم که مي خواسته ام ـ من اما مي خواهم ، به خودم که دروغ نمي توانم گفت
برآشفته اند و محکوم ام کرده اند که اگر مي خواهم ، چرا در دست نمي گيرم ـ خواسته اند مالک شوم اگر خواهان ام و چه سخت است که بفهمانم براي من ، ميان خواستن و به چنگ آوردن ، هفت دريا فاصله است ـ چه سخت است که بگويم تملک بر انسان ، برايم جايز نيست ـ چه سخت است که بگويم خوشا برخورداري انسان ها از هم ـ مگر حق بر آيينه وجود نتابيده بود روز ازل ؟ مگر ازل ، آن زمان بي آغاز نيست ؟ و مگر وجود ، جمع علامت دار موجوديت ها نيست ؟
مگر حق بر آيينه وجود نتابيده بود روز ازل ؟ آيينه هزار تکه شد و تصوير حقانيت ، تکثير فارغ از تشابه ـ مگر تکثر شکل نگرفته است ؟ عزيز من ، کمي هم به پلوراليسم فکر کن ـ نمي گويم تقليد ، مي خواهم که فکر کني
چه دردي دارم زماني که مي بينم قضاوت وابسته کرسي قاضي است ـ مدام به خودم مي گويم شاهد باش و قضاوت نکن که آيينه هزار تکه شده است ـ آرام باش بانو ، به ياد بياور آن شعر بزرگ را که از ميان تاريخ روسيه سربرآورده است :
(( آرام تر باشيم ، عميق تريم ))
عميق باشيم بانو و دنياي مردمان را با ديد چندوجهي بنگريم ـ ما به روياهاي بيداري مان هم سفريم و قفس را نمي خواهيم ـ ما که به شدن فکر مي کنيم و مي خواهيم
تو که رنگ تعلق زدوده اي از روزمرگي هاي زندگي ـ تو که با خواستن ات ، جفت بال آمده اي ميان آسمان خواسته هايم ـ
بيا در فکر هم باشيم که هم بستگي تصويري شاد از پروازمان بدست مي دهد و هم چراغي ، زيباترمان مي نمايد پيش روي خوانندگان من و فرزندان تو ـ ـ ـ
بانو !

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۱

معبد آيينه

نمي ترسم از طوفان و تگرگ
نه به اعتبار همه سقف ها و ديوارها
بل تنها به خاطر دست تو
که به زير چانه زده اي
در انتظار آبي آرام
و راهي که به آهنگ پاي من
بخوابد بر تن اين خاک

چه تماشاي تو را دوست دارم
چنين پذيراي روياهاي بيداري
در ميان حلقه حلقه هاي آبي دود
که دست در گردن ترانه هاي دلتنگي
و ناآرامي هاي کودک اعماق انساني
که امروز تويي

باشد بانو
برايت معبدي از آيينه خواهم ساخت
با ساروج شعر
تا خداي مهر را ببيني
بي هراس طوفان و تگرگ

1381/1/29

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۱

خودم را مي بينم ، ايستاده روبروي آيينه اي انگار کن ـ شاهدام بر خويش و پيرامون ، دقيق و خرده گير و رنجور ، انگار کن
نوشتن تمرکز مي خواهد و نوشته ، سرشاري ذهن مي طلبد ـ تو نپرس که چرا حصيرهاي ريزباف بر تن پنجره هايم نشسته اند ، از خودت سووال کن گاه که ديد تک منطق مردمان ، به کرسي قضاوت پشت مي زند ، چاره من چيست ؟
محسن مخملباف در ستايش فروغ فرخزاد ، از اعتبار و اصالت باز گفتن دردها به جاي پيچيدن نسخه هاي درماني براي اجتماع ، سخن گفته است ـ شاعر امروز پيامبر نيست و داعيه مصلح اجتماعي بودن ، نياز مبرمي به بازبيني دارد ـ انسان امروز کوچکترين واحد سازنده اجتماع نيست ، اصلي ترين موجوديت سازنده واحدي به نام جامعه است و شهروند خوانده مي شود ـ هر انساني مي تواند آدم باشد ، دردي داشته باشد يا دردي را ببيند ـ هر آدمي مي تواند از خودش و ديگران پرسش کند ، به دنبال راه درماني بگردد و بر زخم هاي خويش مرهمي بگذارد ـ هر آدمي مي تواند صدايي داشته باشد و مکاشفه هاي شخصي اش را فرياد کند ـ دموکراسي در نظر من ، به خاطر ناديده انگاري هويت فردي در پايه هاي تئوريک و اصرار در به سعادت رساندن افراد از راه تکيه بر کليتي به نام اکثريت ، در دام افتاده است ـ من ، امروز آزادم هر کاري که بخواهم انجام دهم مگر آن که حق آزادي خواستن را از انساني ديگر گرفته باشم ـ عزيز من ، کمي هم به ليبراليسم فکر کن ـ بدترين اتفاق اين است که ما در حال رشد باشيم و جامعه را به دوران گذار رسانده باشيم ، در حالي که هنوز بخواهيم تنها از بسته هاي انديشه هايي استفاده کنيم که در فريزرها جا خوش کرده اند ـ
کاغذ سپيد براي من زمين است ، مردمان اطراف ام نيز ـ کيسه بذرها را بردار و به کمک ام بشتاب ـ خرد جمعي آدم ها در گذر زمان تصميم خودش را خواهد گرفت ـ
زندگي براي من زمين است ، زميني سخت که دوست اش دارم ـ اين همه مرا از سفتي زمين نترسانيد ـ ـ ـ
کم مانده است تا خواب تمام همسايگان را با فريادم آشفته سازم که :
(( زندگي زمين سفتي است که بايد بي هراس ، بر آن شاشيد))

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۱



نسيم که بيايد و
ابرهاي به هم رسيده که
هم آغوش شوند
بهتر است قانون جاذبه را از ياد ببري
و به آسمان تهييج شده چشم بدوزي
تا باران فواره زند

من به نفس هايت گوش مي دهم
هنگامه اي که هوا را به چنگ مي آوري
با انگشتان کشيده ات
و لبخند معجزه اي است
که تاج رنگين کمان
بر فرق زمين خواهد گذارد

اگر قرار باشد بار ديگر
به اين سراي باز گردم
مي خواهم سيمرغ باشم
تو را بجويم
و ستارگان را به نقش حجله اي
بر دل آسمان بدوزم

مگر ابليس
بر آن دو رشک نبرده بود ؟
و مگر حوا وسوسه خواستن را
در گوش آدم نگفته بود
تا زمين را تحفه بگيرند ؟
خوشا من که تو را دارم
و هفت آسمان
صله خواهشم است

1381/1/19
بگو
عقربه ها دست از تعقيب ما بردارند
تا ببينم خدايي هست يا نه ؟

1381/1/19


چشم نگو ، چشمه بگو
دل نگو ، پنبه بگو
بافه صد رشته بگو

عشق نگو ، عشقه بگو
درد نگو ، خنده بگو
حمله صد پيچه بگو

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۱

نازنين
تنهايي ام را با تو قسمت مي کنم
لبخند تلخم را
آسمان بدرنگ و زمين بي فرشم را
سهم دشنام و نانم را
ته مانده جامم را
من بودن را با تو قسمت مي کنم

شب به بيداري من مي خندد
همچنان که هستي
به زمزمه هاي ناگاه و گنگم با خويش

بيداري ام را با تو قسمت مي کنم
سهم گفتن و ديدنم را
پنجره ام را
من خواستنم را با تو قسمت مي کنم

عابران فردا
فريادم را خواهند شنيد :
(( نازنين !
قسمت کن با من ، اشکت را ))

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۱

آواز باران چه دلگير مي تواند باشد
هم پاي اين زهر
که در رگهاي من است
بايد خودم را براي مسابقات سنگين وزن آماده کنم
تا غروب روز سيزدهم
که شهر دلتنگ از ديوارهاي خيس و بلند
از غوغاي مردمان خالي خواهد بود
چه خيالي اگر
مرا ابراهيم نناميده باشند
چه خيالي اگر
باران ، زهري شده باشد
1381/1/16

یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۱

وقت بازي با ستاره ها است
همراه شمارش ات مي شوم
مبادا خواب هايت
رنگ دلتنگي بگيرند
از سفر بازگشته ام ، خودم را در آيينه مي بينم و جا مي خورم
پوست انداخته ايم و از پوسته پوسيده اي که سال ها ، به زور و با نام قانون و شرع و عرف بر تن مان کرده بودند ، بيرون آمده ايم ـ زيستن اگر با تجربه اندوزي همراه نباشد ، از مرز بودن ، به شدن نخواهيم رسيد ـ و تکرار چه بيهوده و آزارنده خواهد بود چونان که سکون ، زماني که از رفتن بازبايستيم و پويايي در شدن را ناديده انگاريم ـ
سفر اين بار برايم پر از همراهي بود ، هم دلي ، هم دستي ، هم داستاني و هم پيالگي
چهره تازه اي پيدا کرده ام ، از سال مار گذشته و پوست انداخته ام انگار

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۱

عاشقانه

از اين پيچک مو
که مي رود تا به عرش
بي خيال ، دانه هاي انگور مي چينيم
مانا شراب !
همين تو
عمر ما را ، بس

1381/1/4
همچنان در سفرم ، با ترانه ها و با خواسته هايم ـ راه مي جويم و به شتاب مي تازم ـ سهم بيشتري مي خواهم ، سهم بيشتري مي گيرم ـ

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۱

پرنده بهار

پرنده اي در دستان شما
بال بال مي زند و بدين صداي
جفت اش در آسمان
نويد آمدن بهار را خواهد شنيد
آه ، اشک من
پيش از آن که دشمن شادکن باشد
جانم را سبک خواهد کرد
29/12/1380 تهران 8.30 شب

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۰


نوروزمان شاد از يار و از مي باد

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۰

غوغاي رنگ ها در چشم انداز
سپيد و صورتي از شکوفه هاي گيلاس ـ سبز از جوانه هاي ساقه هاي بيدمشک ـ زرد از بوته هاي ياس
گلبهي با به هاي ژاپني ـ بنفش با بنفشه ـ کبود با سينره ـ ارغواني با ارغوان ـ آبي با آب ، با آسمان
آه غوغاي رنگ هاي چشم نواز
چه مي خواستم بگويم ؟ چه مي توانستم نوشت ؟
من خود در آن ميانه بودم ، نمي توانستم که شاهد باشم و لباس واژه بر معني بدوزم ـ بهار بر من زودتر وارد شده است و من تنها در اين روزها توانسته ام که بگردم ، بر گرد خويش ، بر گرد شهر ـ اين روزها برايم توالي سپيده و شام گاهان نبوده است آخر ، انگار کن که يک بازه همگن در بعد ( به ضم ب ) بي زماني ـ نمي گويم پيوسته يا ناگسسته عزيز من ، منطق خشک و بي انعطاف آموزه هاي رياضي را رها کن ـ من از بعدي ديگر سخن مي گويم ، نمي تواني اگر هم بفهمي يا بپذيري ، از همين جا اين متن را رها کن و با خودت تکرار کن که از تعليق سخن مي گفته ام ـ
باز شده ام در خود ، بزرگ شده ام ـ درگير واژه ها نشو ، مي خواستم بگويم وسيع شده ام ـ بالاتر رفته ام انگار و آرامش بدون رخوت را تجربه مي کنم ـ نمي توانستم از محيط اطرافم سخن بگويم که حس مي کنم من ، بر اطرافم محيط ام و هر چه که هست در من و بر گردم مي چرخد و دنيا در من محاط است ـ نمي خواستم هم که از خود بگويم ، چرا که تنها تکرار يک جمله خبري و چند جمله معترضه از کار در مي آمد ـ نوازش تنها يکي نت موسيقي که مرا گرفته است و من نواختن اش را رها نمي کنم ـ مدام زخمه مي زنم و مي مانم و باز از نو ـ زير لب مزه کردن و ذوق کردن ، مزه اش زير دندان ماندن و آهنگ دوباره سازکردن ـ
چه مي خواستم بگويم ؟ چه مي توانستم نوشت ؟
رنگين کمان ام ، زاده بوسه هاي خورشيد بر تن باراني آسمان بهار

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۰

اين روزها بادي هم اگر بيايد
- به طمع گرد و خاکي -
چشم هايم را مي بندم
از ترس خاکي شدن دامن
اين رقاصه نگاه ام
80/12/18 2بامداد تهران


تقويم مي گويد که امروز هشتمين روز از سومين ماه سال ميلادي است ـ تو هم اگر تقويمي داشته باشي که مستخرج آن بجاي آن که استاد فلان دانشگاه باشد و يا آن که پيش از بروز جنسيت اش به واسطه نامي که بدان مي خوانندش ، در قدم اول انسان باشد و آزاده ، خواهي دانست که امروز يعني روز زن در دنيا ـ چه در جوامع پيشرفته و چه در جوامع در حال پيشرفت ، حساب جوامع عقب نگاه داشته شده را خودت جدا کن از اين متن که مي خواني ، روز هشتم ماه مارچ يا مارس ، روز زنان است بواسطه دفاع از حقوق و خواسته هاي آنان ـ من اما نگران جوامع در حال پيشرفت هستم ، بيش از پيش و در اين ميان ـ
خوب نگاه کن ، زن گرايي در جوامع در حال گذاري که هنوز از نگاه کل به جز ، عبور نکرده اند و انسان را تنها به عنوان کوچکترين واحد سازنده اجتماع مي شناسند و اثر گذاري غالب را در قالب جامعه بر فرد ، به رسميت مي شناسند ، بزرگترين خيانت و دوز و کلک سياستمداران ناانسان است ـ چه راهکاري بهتر از به صحنه کشاندن زنان جان به لب رسيده از ظلم ، در صحنه انتخاباتي که دربرابر افکار عمومي بين المللي ، احتياج به تعدد راي دهندگان دارد ؟ چه راهکاري بهتر از زن گرايي ظاهري و سطحي براي تلطيف فضاي فرهنگ کش و بي وجدان توتاليتريسم ؟ چه راهکاري بهتر از باد کردن زنان بي سواد و ناآگاه به حقوق اوليه بشر، به مثابه سوپاپ اطميناني ، براي آرام کردن کوتاه مدت ملتي تحت فشار ؟
آه از اين بازي ها که مي کنند با مردمان ، به ناجوان_ انسانه ترين سياق !
آمار رسمي مي گويد که سهم زنان دانشجو در دانشگاههاي داخلي ، 62 درصد است در حالي که نرخ اشتغال زنان ايراني در سال 1380 تنها 14 درصد است ـ
بزرگترين دشمن زنان در جوامع در حال گذار ، انسان هاي اثيري مي باشند که بر تفکيک جنسي پاي مي فشارند ـ خواه سينه چاک و خواه سينه دران

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۰

قاچ خورده اند از ميان و روي سطح آب مي تواني حبابها را ببيني ، حبابهايي که مي جوشند و انگار که نفسي حبس شده در سينه هر دانه عدس بوده اند و اينک آزادند تا به سطح بيايند در اين ظرفي که همراه هم ، سبز کردن سبزي هفت سين را شروع کرده بوديم دو چهار شنبه مانده به نوروز ـ دو روز گذشته است از پيش باز جشن به رسم من و تو که اين روزي بافه را مي خواني ، پس پارچه سپيد پاک را نم بزنيم تا خانه دانه هاي چاک خورده عدس باشد ـ مبادا دستمال خشک بماند ، بانو !
بوي بهار مي آيد از ميان آن چاک ها ، از ميانه آن پارچه سپيد نم دار ـ بوي زايندگي ، بوي زندگي ـ دوست دارم دست سبز داشته باشي و سال در راه ، بستر سبزترين زيستن ها باشد ـ به مادر مي گويم ، بانو و تو ، عزيزان من

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۰


عزيز من بايد بجنبي ، به خودت بگردي و آستين ها را بالا بزني ـ نيمه اسفند است آخر ، دو چهارشنبه مانده به نوروز ـ به مادرم مي گفتم : نمي شود که اين طور ، چه کار کنيم تمام اين سال جديد را ؟ گفته بود که عزاداريم و اين رسم است در خانواده ـ قبول نکردم ، نمي توانستم بپذيرم که ميان تمام شدن پدربزرگ و جاي خاليش با سبز نشدن سبزي نوروز و جاي خاليش در هفت سين سفره ، ارتباطي از نوع احترام و يادماني برفرار بشود ـ مادر را آسوده رها نکرده بودم ، مدام راه رفته بودم و دليل و منطق و يک هزار اشاره به کار گرفته بودم براي آوردن زندگي به خانه ـ خانه اي که رنگ زندگي ، همراه پدربزرگ از آن رخت بربسته بود ـ پس وادارشان کردم دو ظرف سبزي سبز کنند در سال عزا ، دو چهارشنبه مانده به نوروز ـ حالا تو هم بايد بجنبي ، آستين ها را بالا بزني و به خودت بگردي ـ من عدس را بيشتر مي پسندم ، برگ قشنگي دارد ، پر هم مي شود در ظرف ـ نه عزيز من ، نه اين که گندم نشود ، سيخ سيخ است اما سبزي گندم ، سليقه است ديگر ـ چرا ماش هم مي شود ، بد هم نيست ـ مهم اين است که بجنبي و سبز کني ، دست سبز داشته باشي و سال در راه را پر برکت کني ـ آستين هامان را بالا بزنيم ، بهار خانم در راه است ، به مادرم مي گفتم امروز صبح ـ دوست دارم سبز کني امسال ، تو خيس کني عدس ها را به نام خودمان و سبز باشيم از اين بهار تا آن ديگر، به بانو گفتم امشب ـ تو هم بجنب عزيز من ، بهار در راه است ـ تنها دو چهارشنبه مانده به نوروز

چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۰

به پاسبان مي گويم شما و او چه راحت و بي قيد مرا تو مي خواند ـ کاف تحقير گرچه به ضمير دوم شخص مفرد نمي چسبد ، پاسبان اما خوب مي داند چه طور تخمه بشکند و مرا ، اين لفظ تو را ، همراه پوست هاي در هم شکسته به بيرون پرتاب کند ـ براي من چه فرقي مي کند که لباسش آبي باشد يا سبز سير ، انگار کن که آدمها با زمانه عوض مي شوند و قصه ها تکرار ـ پرسش هايش عجيب است در نظرم ، سرم انگار بزرگ و بزرگ تر مي شود ـ جوابي هم ندارم براي آن گاله بي شرم ، پشت هم مي گويم متوجه نمي شوم ـ با لباس پاسباني فخر مي فروشد و من مي انديشم که ميان البسه و کسوت ، تفاوت بسيار است
چه بادي مي آيد ـ چه آبي گشته است اين آسمان شهر من ـ مي داني ؟ فصل ها اگر جنسيت داشتند بهار حتما زن مي بود ـ عشوه گر و طناز ، مهربان و خودپسند ـ من اما مرد پاييزم ، اين باد که مي تازد ، همه ابرهاي خاکستري اين آسمان ديگر آبي را انگار ، از سقف دل من مي آويزد ـ دست بر تن بهار مي شکم و دود آبي سيگار

شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۰

حيف که صنعت خودرو سازي ما توانايي رقابت در بازار جهاني و همخواني با استانداردهاي رايج دنيا را دارا نيست ـ ما راننده خوب زياد داريم ، حيف که اتومبيلي نمي سازيم که بتوان با آن در رالي هاي بين المللي شرکت کنيم ـ حيف اين کهنه سياستمدار هاي ما که حق شان ضايع شده است ـ با اين دستي هايي که اينان مي کشند و با اين صدو هشتاد هايي که مي زنند ناگهان در پيست سياست خارجي ، حيف که امکان تکنولوژيک اش را نداريم و گرنه کلي هم حمايت کننده مالي و پشتوانه پيدا مي کرديم ـ يک تبليغ هم درست مي کردند از ما و با شرکت اين کهنه سياستمدار ها در حال دستي کشيدن که : عبور از بحران با لنتکوبي بهران
انتظار
ديري است که کسي سر بر بالين ات
نگذارده بانو !
جواب سرفه هاي پير اين تخت چوبي
جواب اين همه رد نگاه
بر لته هاي به هم رسيده در
جواب اين بنفشه هاي زرد و بنفش را
کي مي دهي ؟
من عاشق تار زن ام
اين تقويم جلالي
کي ز دستم بگيري بانو ؟
80/12/11 اول بامداد تهران

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۰

اجاقي که گرم نمي کنه
فقط مي تونه دستا رو سيا کنه
Click for Large Image


شعر ديگري از همين روزها :
نشسته پشت ميز و پاي
آويخته ميان گرمي آبي
وسوسه رقص قلم بر تن لوحي پاک و
روبروي
سبزي سبز مرغزاري
بي صدا و پر از سکوت
درمانده هجوم سواران پر سوداي خيال
حسرت چگونه گفتن
به چه گفتن ، مي راندم

کاسه چشمانم را مه که فراگيرد
ديگر هيچ بادي تکانم نخواهد داد
اما تو فريب اين نفس هاي آرامم را هم نخور
که اين طوفان چو برخيزد
قرار و آرام در سينه ام نخواهد ماند

حالا ديگر به تابلوها بي اعتنايي مي کنم
به تمام اين نشان هاي ايستاده بر کناره
خيس باران و چرک اندود اين همه دود
و تنها به دنبال نشانه هايي مي گردم
که بر سر راهم
از سر صبر و بي هيچ تحکمي
به انتظارم ايستاده اند

يادم باشد سنگي نگيرم به دست
يادم باشد که سنگ نشوم از اين همه سکوت
آخر همه ديوار مي شود منظره چشمم
سنگي ديگر اگر بر سنگ هاي اينان بگذارم
اسفند 80 تهران

چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۰

در خانه باز بايد باشد بروي ميهمان ـ وقت و بي وقت که ندارد براي من ، مني که سوته دلم و همدلي روغني است به چراغ کاشانه ام ـ هر چه که هست بي تعارف ، خوب و بد ، درهم ـ کاش گوارا بوده باشد و سبکبارتر باشد وقت رفتن ، همين مرا بس است
گرمپ گرمپ ، گرممممممممممپ ـ گرمپ گرمپ ـ به صداي قلبم گوش مي دهم ـ نفس در شيب سينه مانده است انگار و قلب مي کوبد ـ گرمپ گرمپ ، گرممممممممممپ ـ
سرم را به ميان بالش فرو مي کنم ـ بيدار نشو ، بيدار نشو ـ در خواب باشي بهتر است ـ بگذار بگذرد اين وقت ، بر تو اما انگار که هيچ ـ در خواب باشي بهتر است ـ خسته است روح ات ، از بازي براي دمي هم که شده بيرون بيا ـ به خودت بگو که موچ هستي تا بعد ، بگذار وقت بگذرد نه بر تو که در خوابي ـ به صداي قلبم گوش مي دهم ، شيب تندي دارد انگار سينه ام ـ خواب را مي جويم ـ نفس هاي درمانده و کوبش هاي پي در پي ، گرمممممممممپ گرمممممممممپ

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۰


روزي نامت را خواهي گفت
به فريادي از پس بلندي افکارت
و به راستي چشمانت
روزي که مردمان
عادت داروغه بودن را از ياد برده باشند
و ديگر چانه ات
موازي بستر سايه ات خواهد بود
و عمود بر رهايي گيسوانت زير باران
روزي با تو دست خواهم داد
بي محاباي چشمي تنگ و در کمين
نامت را خواهم پرسيد
و به نامت ساغري ديگر خواهم ريخت

80/12/7 تهران

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۰

چهار پنج سالم بيشتر نبود و مادر درتلاش بود که بياموزم کارهايم را خودم انجام دهم و در عين حال با نظم و ترتيب باشم ـ گره پاپيوني را ياد گرفته بودم و ديگر نيازي نبود که براي پوشيدن کفش هايم ، کسي روبروي ام دو پا بنشيند و من عجول فرق سرش را بکاوم و اين پا و آن پا کنم ـ يک پاپيوني را از مادر ياد گرفتم و دو پاپيوني را بسيار ناشيانه و از بيراهه ، همچنان که هنوز ، از چي چيک جوون در کودکستان کودکي هايم ـ آن روز اما مادر تلاش مي کرده است که من لباس هايم را خود به چوب رخت آويزان کنم و من به راهنمايي حافظه بصري ام ، آن قلابک چوب رخت را کرده بوده ام توي دهان و با دندان هاي جلو گازش گرفته بوده ام تا با دو دست فارغ بتوانم لباسم را راحت تر به تنش کنم ـ دندانم درد گرفت از سنگيني آن چه که يادم نيست دقيقا چه بود و چه رنگي ، تيري که دندان هايم را درنورديد اما چرا ـ جايي از کار ايراد داشت ، بايد راه ديگري مي جستم ـ از مادر پرسيده بودم و جواب شنيده بودم که مي توان از دستگيره کمد کمک گرفت و چوب رخت را بر آن آونگ کرد به انتظار پوشاندن لباسي که مال توست و به تن تو بوده است و قرار است که براي مدتي به امانت بماند در تاريکي کمد ـ ذهن ام جرقه مي زد ، دم در به سووالي ديگر ميخکوبش کردم :
- راستي آمرييکايي ها هم از دستگيره کمدهاشان کمک مي گيرند؟
و جواب بي مسئوليت مادر که : آري
کودکي بوده ام با ذهني جوينده و کاشف ارتباطات و هر روز راجع به آمريکا مي شنيده ام به تکرار ـ در هجوم تبليغي بوده ام به منظور تخريب و در کوران تبليغي ديگر به قصد تحبيب ـ عده اي مدام مشغول ناسزا گويي و عده اي ديگر در حال تغزل ـ هر دو اما کور و پر تعصب ، حالا مي گويم ـ آمريکا برايم سووال بوده است ، خانه شيطان بزرگ و يا کعبه آمال و آرزوها ـ دو روايت ، هر دو نادرست و چون سمي که هر روز به ذهن کودکان چهار پنج ساله تزريق مي شده است ـ درد ما درد ترک تازي است ، درد بي فکري

شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۰

Click for Large Image


عاشقانه

بوسه ات طعم ديگري دارد
ناگهان آهنگ تازه اي ساز کرده است
پر شور و جامه دران
و من آن نهرم که پيچ و تاب مي خورد
براي آن پولکي هاي رقصانه نور
تا بر دلم خط بکشند
صداي تو موهبتي است
که ميان چهار ديوار خانه مي چرخد
بر هر چيز دستي مي کشد تا پژواک
و مرا به خود مي خواند
تا پيچ و تابم دهد
و من در فکرهايم به دريا بريزم
شکوفه هاي گيلاس بر تنت
مي شکوفند از اين همه داغي
و بوسه ات باز
عطر ديگري دارد
3/12/1380 1بامداد تهران
با بسياري از قواعد اجتماعي مشکل دارم ـ نمي گويم قوانين ، چه را که بار حق هم دارد اين واژه ـ قاعده اما بيشتر نبايد است يا بايدهايي از زاويه ديد و اثبات خلف ـ از همان دوران کودکي هم اين مشکل و ايستادگي من دربرابر آن ظهور کرد ـ درست از زماني که از حس به عنوان قدرت ادراک استفاده کرده ام تا بعدها که تفکر و مباني منطق هاي گوناگون ، به فرآيند تحليل و تصميم گيري ام افزوده شده است ـ هيمشه مشکل داشته ام و دارم هنوز هم ، نوع برخوردام اما ممکن است تغيير کرده باشد ـ اولين تصويري که در ذهن دارم و به يادش مي آورم تا بحث ناخواني با عرف پيش مي آيد ، نيم روزي است در اتاق غذاخوري کودکستان کودک ناز در مشهد ـ نشسته ام بروي يکي از همان صندلي هاي پلاستيکي کوچک نارنجي که پنج تا پنج تا به دور ميزي از همان جنس و رنگ چيده شده اند ، به جاي چهارتا چهارتا و به دليل کمبود جا حتما ـ دوستاني در کنارم و بر سر آن ميز نشسته اند که نه چهره شان را به خاطر دارم و نه نام شان را ، تنها همين که ميدانم که دوست بوده اند و دوستشان دارم در بازگويي اين خاطره هنوز ـ خواسته ام چاشت نيمروزم را که مانند بيشتر روزها چند تکه بيسکوئيت و سيب و خيار برش برش در ظرفي پلاستيکي و در دار است ، با دوستانم قسمت کنم ـ مربي ديده است ، دخترکي هجده نوزده ساله حالا مي گويم و يا زن بزرگي آنچنان که آن روز مي ديده ام ، فرقي نمي کند مربي مربي بوده است برايم و ديده است و به سويم مي آيد ـ به همراهش مي روم به اجبار به اتاق ديگر و از خوردن محروم مي شوم و تنها مي مانم با گرسنگي و بغضي که گير کرده است در گلو و پايين هم نمي رود ـ چه کنم بهداشت دهان را ياد نخواهم گرفت و وسوسه تقسيم دارايي ام به وقت رفاقت ، روزهاي آينده را نيز رنگي از گرسنگي خواهد زد ـ نمي دانم کي تسليم شدم اما گويا من اين بهداشت دهان را ياد نگرفته ام و هنوز با قاعده اش مشکل دارم هنوز ـ دوست مي دارم که از جامم ، جرعه اي تعارفت کنم ، نوش

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۰


تاهل در ذهن بايد بنشيند وگرنه هميشه داستان تجرد تکرار خواهد شد ـ تک همسري که چندين قدم هم جلوتر خواهد بود از اين جانشيني ـ من از تعصب روي گردانم و مالکيت هم که چيزي جز تعصب در برخورداري نيست ـ روابط بين آدمها را مخصوصا ، ساده دوست دارم ، ساده و صميمي ـ سلامي به لبخند و آغوشي به فراغ ـ اشتراکي در عين اسقلال هويت ـ درست مانند اين اکليل هاي صورت تو بر شانه و موهاي من
از راست به چپ مي نويسم ـ به آخر متن که مي رسم چپ چپ نگاه مي کنم ـ من هميشه به وقت دقت ، گردن ام را کمي کج کرده ام بروي شانه ـ
حالا راست تر راه مي روم ، راست تر مي گويم
گرچه معتقد است که آدم پر حرفي نيست و دوست نمي دارد که مسافرش را وادار به گوش دادن کند اما گويا نمي داند يا نمي خواهد بداند که من مسافر ، بايد طوري باشم و طورکي ام شده باشد تا تحميل صدايش را ناديده بگيرم و يا نشنوم ـمن که همان اول سوار شدن فاتحه ام را خوانده بوده ام با گفتن اين که : نه آقا ، بهتر است اين طور ، راه کوتاه تر مي شود ـ راه چاره اي هم نيست ـ شروع کرده است از جوان بيست و نه ساله اي که فلان قدر داده است به فلاني و فلان فلان مقدار هم به بهانه فلان و فلان ، چک کشيده است براي فلاني و بواسطه فلان کسک آن هم ـ تا رسيده است به شرح برگشت خوردن يک چک و چه هيجان زده هم هست ـ ناگهان اما شروع مي کند به سووال هاي پي در پي کردن و انگار که منتظر جواب هم نباشد ، بي وقفه و مدام هي مي پرسد و باز ـ گويي جواب همه آنها را مي داند و مي خواسته تا يک باره بعد از اين همه پيچ واپيچ زدن هاي پرسش گونه ، تو هم که من مسافر باشم ، همان نتايجي را بگيرم که او ، و تاييد اش کنم و دم به دمش هم بدهم شايد ـ حرفش را قطع مي کنم و مي پرسم که آيا هيچ فکر کرده است که اين جوانک را به قول خودش ، چه کسي دستگيري اش کرد و برداشت صاف گذاشتش ميان جريان هاي سودساز پايتخت ؟ مي ماند ، هيمن طور نگاه ام مي کند و انگر کن که فرمان در دستش نيست و اتوبان خود ميداند که چگونه ما را پيش ببرد ـ آخردر ايران گاهي وقت ها ، راه ها خود به خود کساني را به پيش مي برند گويا ـ بجاي هرچيز و همه چيز مي پرسد : راستي اين پنجشنبه چه خبر بود ؟ اين همه آدم ، اين همه ترافيک ؟ همه هم پسر دختران جوان آقا ـ يکي شان جلويم را گرفت گفت (( سه تا دولت )) ، هزاري منظورش بود !

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۰

چشم تو برايم دريچه گقتگوست
و آغازي بي انجام :
عطر قهوه و نمايي سبز

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۰

تلخ نشو ، گره به ابرو نيانداز که رنگ چهره ات مي گيرد ، سکوتت پر از ملامت مي شود و افسوس ، و آن گاه دل من مي گيرد
تلخ نشو ، ترخون باش مادر من ـ ديوار نساز ، غريبه گي زود رشد مي کند و تا به خود بجنبيم ديگر صدا هم به صدا نخواهد رسيد ـ
تلخ نباش ، من از عذاب گريزانم ـ فصل رسيدن من است مادر ، ترخون باش ، مبادا به آب ديگر شيرين شوم يا که بمانم و تلخک باشم
(تلخک = خربزه نارس )

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۰

دندان لق است انگار و من به فکر کشيدن اش نيستم ـ نبايد هم باشم ، دندان لق است آخر ـ خودش خواهد افتاد ، نه هر وقت که بخواهد اما ـ طاقت نخواهم آورد تا برسد و از ريشه جدا شود ، نه ، خواهم انداختش ـ دوست دارم اين لق لق زدن اش را ، اين تنه به کناره زبان خوردن اش را و باز يله دادن و لق لق زدن اش را ـ درد هم درد دندان لق ـ مي خارد انگار و خار خار مي شود زير پوست ام از اين لق زدن ـ دردي که به خود مي خواند مرا و من مشتاقانه به پيش بازش مي روم گويي ـ
آن قدر بازي کنم با اين دندان لق تا دهانم شور شود ، شور و گرم ـ مزمزه مي کنم و به جاي خالي اش مي رسم در کودکي ام

شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۰

پا تند مي کنم ـ بي صدا نزديک مي شوم و با دست راست قفايش را مي چسبم ـ هنوز جيغ دخترک در سرم مي چرخد و زنگ مي زند ـ نگاه دختر رميده است و ضجه مي زند ـ دو تايشان پا به فرار گذاشته اند و بي امان مي دوند ، اين يکي را اما رها نمي کنم ـ با فشار مي کشانم اش به جلو ، تعادل اش را بر هم مي زنم با تنه اي که ميدانم سنگيني اش را تاب ندارد ـ بايد فاصله ام را کم کنم و به دست هايش فرصت ندهم سراغ جيب هايش را بگيرند ـ دخترک صدايش مي شکند به هق هق ، ضربه مي زنم مدام و به نفي خشونت فکر مي کنم ـ بايد اين متن را نجات دهم و خواننده ام را که نبايد به خشونت بيانديشد ، اين دخترک را اما نيز ـ پس ديگر باقي اش را نخواهم گفت ، تو هم عزيز من به امنيت فکر کن ـ به امنيت اجتماعي که بيمار است و بيماري گريبان انسان هايش را گرفته است

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۰

نه ، هنوز طعم گس محتويات ليوان ام را حس مي کنم
پک محکم تري مي زنم ، دود در گلويم مي شکند و اشک در چشمم
دستت را مي گيريم و ناخن هايت را به کف دستم فشار مي دهم
آه خواب نيستم ، خواب نيستم

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۰

براي سن ولنتاين و
تمام آنان که دوست داشتن را ارج مي نهند




فروغ شاعر است ، بگذاريد همين جا بگويم که لفظ شاعره را درست نمي دانم ـ چرا که ضماير در زبان من جنسيت ندارند ، در تفکر من نيز ـ نمي توانم بپذيرم که در حوزه زبان به عنوان مهم ترين شاخص فرهنگ ، انسان با تبعيض و يا آپارتايد جنسي مواجه باشد و به آن تن دهد ـ اتفاقا فروغ بيشتر به اعتبار مبارزه با همين تبعيض جنسي در بيان و گفتار حالات ، شاعر است و ماندگار ، تا به اتکا به صنعت شعري اش ـ جسارت فروغ براي آن سال ها اتفاق ساده اي نيست و واکنش جامعه مردسالار عامي و مردسالاري خواص نيز چندان دور از ذهن ـ و اين جاست که من فکر مي کنم فروغ به مدد نگاه شاعرانه و جهان بيني لطيف و صادقانه اش توانسته دربرابر تمامي آن هتاکي ها و کيش هاي شخصيتي که ماحصل بي پروايي او در رويارويي با انساني است که در خود سراغ دارد، استوار بماند و در ذهن خوانندگان اش تکرار شود
قضاوت هاي ادبي در مورد فروغ اما در اکثر موارد تا به امروز ، دست خوش نوعي تسامح و انعطاف بي توجيح بوده و هست ـ شعر فروغ بيشتر تحت تاثير جسارت ذاتي و استقامت شخصيتي زني شکننده ، نقد شده است ـ اين نمود جسارت و استقامت در واژه ها و يا ساختار شعري فروغ به عنوان سبک نيست که به چشم آمده و تبليغ شده است ـ گويا در اين سال ها آگاهانه و يا ناخودآگاه ، شعر فروغ زير سايه نويسنده اش مورد نقد و بازخواني قرارگرفته است و براي ايجاد و يا ستايش چنين جريان فرهنگي در حوزه زنان ، بهاي سنگين سنجاق کردن شاعر به اثر نيز تحميل شده است ـ از طرف ديگر فرهنگ قهرمان پروري و قهرمان پرستي در اين خاک ريشه ديرينه داشته است و گرايش ها و قضاوت هاي مطلق و بي چون و چرا در رد و يا پذيرش کليه زوايا و کارنامه يک هنرمند ، هنجار به شمار مي آمده است ـ درست مانند آن چيزي که در مورد شاملو مي بينيم : دوست داران متعصب و دشمنان قسم خورده ، با اين تفاوت که رويکرد به فروغ داراي نوعي پز فمينيستي و فانتزي مابانه نيز بوده است ـ امروزه روز اما ديگر با مباني نقد پسامدرن و مفاهيم جامعه در حال گذار ، شايسته است که آثار فروغ و هزاران زن ديگر چون او را ، فارغ از جنسيت و تنها به ديد هنرمندي از جنس انسان مورد بازخواني قرار داد ـ
دلم نمي آيد اين را هم نگويم که امروز زنان هنرمندي را مي شناسم و مي شناسي که در جسارت ، از فروغ بسيار پيش اند و اين البته محصول مستقيم فضاي فرهنگي جديد و در حال گذار جامعه ايراني است ـ که من به فردا دلبسته ام

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۰

جاده مرا به خود ميخواند ، مرا مي کشيد و همراه افکار بي پايان ام مي کرد ـ
(( چه سخت است زماني که جاده راهبر تو باشد ))
بر تن جاده مي پيچم و پيش مي روم ـ نگاه ام راه مي کشد ، پيشي مي گيرد و باز مي گردد ـ اين بازي را دوست دارم ـ شهر من با تمام خوبي ها و زيبايي هايش ، بر نگاه سد مي زند ـ دلم از ديوار و هواي دودزده بي بعد مي گيرد و جاده مرا به خود مي خواند ـ سفر آغاز مي شود و نگاه ام راه مي کشد
(( چه سخت است زماني که جاده راهبر تو باشد ))
نشان ها را نگاه مي کنم و امتداد راه را ادامه مي دهم ـ مانند تمام اين روزها به دنبال نشانه ها مي گردم و آرزو مي کنم که در پيچ بعدي ـ ـ ـ
جاده مرا به خود خوانده است و همچنان مي کشاند ام ـ به ترانه هاي قديمي گوش ميدهم و پيچ ها را مي شمارم
(( چه سخت است زماني که جاده راهبر تو باشد ))

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۰

بهمن 1376
جشنوراه فيلم فجر بازار داغي دارد ، اولين و شايد بهترين تکان هاي سينماي ايران پس از دوم خرداد تماشايي است ـ هنوز خبري از شعارزدگي منصوب به اکثريت و يا فيلم هاي سفارشي اقليت ، به گوش نمي رسد ـ ابوالفضل جليلي ناکهان ، دوباره کشف مي شود ـ فيلم زيباي رقص خاک ساخته جليلي ، پس از شش سال توقيف و به جاي يکي از فيلم هاي به جشنواره نرسيده ، تماشاگران حرفه اي را خيره مي کند و چون خاطره اي در ذهن ها مي ماند، تا چند ماه بعد اخبار موفقيت هاي جليلي و رقص خاک در جشنواره هاي بين المللي چندان هم غريب نباشد ـ کارت تماشاي مسابقه سينماي ايران به قيمت پنج هزار و پانصد تومان به دانشجويان علاقه مند پيش فروش شده است و هنوز خبري از منع صدور کارت هاي مهمان و ويژه نيست ـ بايد يکي دو سالي بگذرد تا صداي اهالي مطبوعات و خبرنگاران از قوانين جديد صدور کارت جشنواره ، بلند شود و در کمال ناباوري و بر خلاف قانون ، نزديکان رييس جمهوري و دولتمردان دولت قانون گراي پاسخ گو ، علاوه بر نزديکان آقايان هميشگي باز هم از کارت هاي ويژه و مهمان و غيره استفاده کنند و همچنان در سالن حجاب و يا کانون ديده شوند ـ البته اوضاع ورودي سينما هاي تهران کمي آرام تر است و جوان بودن و دانشجو مانند به چشم آمدن ، احترامي دارد و مانند سال هاي پيش ضربه باتوم هاي سربازان نيروي انتظامي و برخوردهاي قهرآميز مسئولين ، لازمه جسنواره فيلم فجر نيست ـ تا سال 1378 و ماجراهاي آن هم هنوز دو سالي مانده است و همه چيز هنوز تازه ـ ـ ـ
خيابان لاله زار ، سينما کريستال
بانوي ارديبهشت شاهکار است بهترين فيلم جشنواره به زعم من ـ ضربه مي زند ، تو را با خود مي کشد و رها نمي کند ـ ضربه مي زند اما و باز به خود مي کشاندت ـ صداي احمدرضا احمدي براي اشعار شاملو که هنوز زنده است :
مرا
تو
بي سببي
نيستي
به راستي
صلت کدام قصيده اي
اي غزل ؟

ضربه مي زند و مرا به خود مي کشاند باز ـ پر از جسارت است ، صداي پاواروتي بروي صحنه اي از اتوبان صدر
ضربه مي زند و پر از تازندگي است ـ ميخکوب ات مي کند ، دنبال بهترين مادر مي گردد ميانه داستان فيلم و از روي تاريخ سياست اين ملک مي گذرد انگار ، از روي نعش سنت نيز ـ فائزه هاشمي را مي بيني و هنوز از مجلس ششم خبري نيست ـ شهلاي لاهيجي نازنين را نيز که هنوز در خيالش هم ، از کنفرانس برلين ردپايي نيست
و اين صداي احمدرضا احمدي بروي شبانه شاملو :
ستاره باران جواب کدام سلامي
به آفتاب
از دريچه تاريک ؟

ضربه مي زند و مرا با خود يکي مي کند ـ حيرت مي کني و من با حرص مي خندم ، مستانه و حرصناک ، وقتي به جنگ مردسالاري مي رود ـ جنگ با پدرسالاري ، جنگ با برادرسالاري و فرياد مي زند که آقا بچه من بي سرپرست نيست ! به جنگ قضاوتي ميرود که مادر را ولي فرزند نمي داند ، فرهنگي و تشرعي که انسان در آن يعني مرد ! ـ ـ ـ

پياده رو ، شب هنگام
پياده راه افتاده ام و از پيچ شمران سوار تاکسي شده ام و هي زير لب تکرار کرده ام :
مرا تو بي سببي نيستي
رسيده ام به ميدان تجريش و افتاده ام ميان سيل جمعيت و ناگهان زمزمه تغيير مي کند ، جمله هايي گنگ ، واژه هايي گم
تا خانه راه بسيار دارم ، مي بينم و با خود زمزمه مي کنم ـ جمله ها شکل مي گيرند و من در زمان گم مي شوم

دفترچه من ، شعر
نامه اي براي ساغر
شهر مرا پش نراند ساغر، پس نراند
ديوارهاي بلند ، سقف هاي کوتاه
صداهاي بلند ، پاهاي کوتاه ساغر
هيچ يک مرا پس نراند ـ
غم من تنها
نبود آواز بود و خنده و رقص
و ترس من تنها
قانوني که منسوب به شهرش مي پنداشتند
و چونان داسي بود
که هنگام دور
کمر انعطاف خم نمي کرد ـ
شهر مرا پس نراند ساغر
و من به دوست داشتنش رسيدم
خيابان هاي شلوغ و پرحرکت
ميدان گاه هاي سبز و پر چراغ
و کتاب فروشي هاي روشن
من مشتري هميشگي شان بودم ساغر
هميشه و هميشه
چه حتي زماني که تنهايي
ميهمان قلب ها بود و گريبان گير من ـ
من مي دانستم که مي شود
تن به جاري خيابان ها داد
نگاه بر عابران ناآشنا گشود
و سيل بي اعتنا را به دنبال نگاهي
بارها و بارها درنورديد ـ
ساغر من مي دانستم که هم سفري
الزاما نوزاد هم مسيري نيست
هم چنان که هم سويي
هم مسيري را ـ
آه ! شهر مرا پس نراند ساغر
حتي با خاکستر تنهايي اش ـ
شهر هيچ گاه منسوب راستي نشد
هم چنان که من
هيچ گاه منسوب شهر نگشتم ـ
من پاره خطي بودم
که به دنبال امتداد خويش مي دويد
و دهان هاي باز
متعجب ، فضيحت گوي يا خندان
جملگي نقطه پاياني بودند
به تحميل بر سر راهم ـ
بودن يا نبودن مساله نيست
بودن يا نبودن ، ديگر وسوسه نيست
اينجا سووال و انتخاب
تنها در چگونه بودن است
ساغر ! من ميان هم گوني و نبودن
واحه اي تازه جستم
کاغذي شدم سپيد و دوتا
که مرز مچاله شدن يا سوزانده شدن را
بي معني مي کرد ـ
شهر مرا پس نراند ساغر
تنها تائي از وجودم را تسخير کرد
و من تنها
بر تاي شب هايم فشردم
قلم را محکم تر و محکم تر
تا ميان روزمرگي روزها
ردي جاودانه گذارد بر جا ـ
شهر مرا پس نراند ساغر
و من ماندم تا بياموزم ميان ناخواسته ها
آنگونه زيستن را که خواهم
من انديشيدم
ديدم ، خواندم
و اشک ريختم
ساغر! من از اشک بازآفريده شدم
من از عشق بازآفريدم
من هر تکه وجودم فريادي شد
ماندگارتر از سکوت اينک
طردتر از ساقه برگ
و قرص تر از هر زنجير و بند
آه ! شهر مرا پس نراند ساغر
و من ديواري ساختم
بلندتر از هر ديوار حاشا
19/11/1376 تهران


سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۰

آن ميخ ها ديگر بيکارند ، بالاي بالاي اين ديوار که روبروي من است ـ گيرم که روزي سنگيني قابي را به جان مي خريده اند که ديگر نيست ، حالا که آن بالاي بالا زرد شده است چه مي کني ؟ آن قاب آن قدر سنگين شده بود که ديگر بايد مي افتاد و از شيشه هاي شکسته زخم بر مي داشت ـ من احساس نيوتن را درک مي کنم گرچه هيچ وقت ، هيچ سيبي را قاب نکرده باشم ـ راستي اما نيوتن به فکر پاييز درخت که آن بالاي بالا را زرد خواهد کرد ، افتاده بود ؟
ديوارها خيس خيس
سنگ فرش کهنه کوچه
سنگ هاي سخت ترکخورده از سرما
در انتهاي کوچه غم نوري مي تابد

بلند شکوه گلي
در انتهاي کوچه من
به آواز باد
مي رقصد

یکشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۰

رهايم نمي کنند ـ نه ، اين ساق هاي دستان تو مرا در بيداري که هيچ ، ديگر در اين خواب خلسه گونه تب دار هم رهايم نمي کنند ـ دربه در ام کرده اند و من به هر دري ، سري کشيده ام به دنبال واژه نابي يا تعبير يکتايي ، بلکه آن دو ساق ، آن ساق هايي که رهايم نمي کنند را بياورم روي کاغذ ـ واژه ها از من فرار مي کنند مدام در اين خواب تب دار و بيداري خلسه گونه انگار ـ آن چنان صاف و خوش تراش ، آن قدر سخت و نرم ـ نه،راضي ام نمي کند ـ
پوست تن تو را دوست دارم و ساق هايت بهانه اند ـ من اين جمله را به هر زني که رسيد يا رسيده ام ، نگفته ام ـ من از تن کسي حرف نمي زنم ، ساق هاي دستان تو را مي بينم و آن پوست ، آن پوست کبود رگه ، مرا با بدن تو آشنا مي سازد ـ ساق هاي تو مرا رها نمي کنند و من به تن فکر نخواهم کرد ـ تنها واژه مي خواهم تا بياورم شان روي کاغذ ـ بدن تو مرا به شهود مي خواند در بيداري ، در اين خواب خلسه گونه تب دار حتي و من از ساق هاي دستان ات آغاز کرده ام ـ
نشسته بودم و تو ايستاده بودي جايي ميان کنار و روبروي ام ، سه رخ ـ نمي خواستم به چشم هايت نگاه کنم ، براي خودم دليل داشتم ـ نگاه ام اما شيطنت دارد ، قضاوت نمي کنم که تو هم انتظار داشته اي يا نه ـ حالا مي بينم آن سرسره بازي با خيال ، کار به دستم داده تا بنويسم ـ بياورم روي کاغذ و واژه رکاب ام نمي دهد ، ساق هاي دستان ات هم که رهايم نمي کنند ـ نمي کنند
در گلويم چوب مي برند و تنم کوره آدم پزي است ، به همين خاطر نمي توانم تصميم بگيرم ـ دو روز وقت گذاشته ام براي يادآوري يک انديشه که ديگر در دنيا نبايد جايي داشته باشد ، به بهانه خاطره اي ـ نمي توانم اما تصميم بگيرم که تا کجاي اين نوشته را مي شود در انظار گذاشت ـ من در کشورم زندگي مي کنم و از خودسانسوري هم بيزارم ، پس اين تکه را بپذير عزيز من تا بعد :
همين روزها بود ، ميانه بهمن در سالي که گذشت که براي اولين بار تنفر را تجربه کردم ـ دوستان نزديک ام نيز ، آنها که هنوز هستند و باده رفاقت ، به سياه مستي و عربده کشي نمي کشاندشان ـ درست همين روزها بود ـ
باورم نمي شد اولين بار که شنيدم ، دست از شادخواري کشيده بودم و با پرسش هاي پياپي تلاش مي کردم پاي آن ميز بماند و پاسخ بگويد ـ در باورم نمي گنجيد جواب هايي که مي شنيدم ، از خودش و از دوستانم ، دوستان مشترک چنين روزهايي در نيمه بهمن سال 1379ـ ليوان نيمه پر را مدام در دست مي چرخاندم و با اعجابي فزاينده باز مي پرسيدم ـ ضربات پتک بر سرم و آن لبخندهاي لزج ، نمي داني چه کشيديم ـ برايت اما خواهم گفت
از آن شب ، ديگر انگار برايم آدم جديدي بود ـ آدم ؟ انسان که نبود ـ ريش هاي بلندي داشته است ، تا روي سينه گويا ـ قدش هم همين قدر کوتاه بوده که هنوز هم هست ـ به جاي اين ماشين مدل بالايي که حالا ، موتور سنگين سوار مي شده است ـ و مثل حالا راه ها را خوب مي شناخته است ـ مسلسل يوزي به شانه مي انداخته است ، روي کاپشن ارتشي رنگ ساخت جهان خوارترين کشور دنيا ـ
و آدم شکار مي کرده است اين آدم ـ به خاطر تفکرش ، تفکري ديگر را شکار مي کرده است ـ روي موتور سنگين مي نشسته و با آن مسلسل ساخت اشغال گر ترين دولت دنيا ، آدم شکار مي کرده است ـ
به خانه ام پذيرايش شده بوده ام و به نام محرم به خويشان ام شناسانده ، هنچنان که دوستان مشتر ک مان ـ عشرت او با بهار ، مگر در ويلاي ما پا نگرفت ؟ واي بر من ، واي بر دوستان ام ـ نه ، از آن شب انگار آدم ديگري مي ديدم تا آن شب آخر که ـ ـ ـ
از داستان پيشي نبايد گرفت ـ اين برشي از يک داستان است که به زحمت بازگفته مي شود ـ زحمت از بازخواني آن روزها براي من و زحمت از تن ندادن به دام خودسانسوري ـ
پرسيده بودم : همين ؟ به خاطر تفکرشان ؟ و جواب شنيده بودم که خوب ، چگونه انديشيدن بعضي آدمها خطرناک بالذات است چه رسد که به فعل نيز بگرايد ـ دايره واژگاني که بکار مي برد و منطقي که به اصطلاح براي استدلال از آن کمک مي گرفت ، برايم آشنا بود ـ براي هر کس که مثل من ، در اين زمان و مکان ايستاده باشد ـ نفهميدم قبل از انقلاب اسلامي 57 به نيروهاي سازماندهي شده توسط آيت الله بهشتي پيوسته بوده است و يا پس از آن ـ من آخر تنها همان شب مجال چنين پرس و جويي را يافته بودم ، و از دوستان هم قصد پرسيدن نکرده بودم بدان خاطر که آنها پيش از من و بيش از من مي دانستند ولي سکوت کرده بودند و هيچ گاه قبل از آن ماجراها
به من نيز چيزي نگفته بودند ، به خودشان گويا نيزـ دوستان من گناه بر او زماني نوشتند و گذشته اش را به خاطر و زبان آوردند که آن آدم به کام سير در عشرت با بهار دست يافته بود و ديگر جايي براي هر کس و هر چيز که نشاني از گذشته داشته باشد ، نبود ـ بهار هم البته بر اين آتش هيزمي گذارده بود و مي گذاشت ـ روابط اقتصادي و منافع ميان آدم ها چندان هم پيچيده نيست ـ
همين روزها بود ، آخرين شبي که از زندگي ما ، آنان که رفاقت را با متري غير از اسکناس نيز مي توانند اندازه بزنند، رفت و ديگر باز نيامد ـ من اما تنفر را تجربه کرده ام و گويا هنوز با خود دارم اش ، نه به خاطر آن سيلي ها که بي جواب ماند و نه به خاطر آن زخم ها که برداشتم ، به خاطر آن لبخند لزج و آن انديشه اي که محصول اش بود

پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۰

نام کشورم را مي شنوم ، نام کشورم را مي بينم و حسي از شرم و غرور در برم مي گيرد ـ خبرهاي روز را شنيده اي ؟ مي داني ؟
بيم و اميد ، يه هم آميخته اند ـ در دلم انگار زني رخت مي شويد ـ چه چنگي هم مي زند ، چنگي به بيم و چنگي به اميد ـ اين چرکاب ها را کجا خوالي خواهد کرد ؟ اين زني که در دلم رخت مي شويد ، از سرريز اين همه چرکاب مگر نمي هراسد ؟
نام کشورم را با حروف بزرگ نوشته اند و آن را با صداي بلند مي خوانند ـ تکليف کشورم با اين سپاه تا دندان مسلح و مصمم به پاک کردن تروريزم چه مي شود ؟ چنگي به بيم ، چنگ مي زند
چنگي به اميد اما نيز ، که نام کشورم را با حروف بزرگ مي نويسند و با صداي بلند مي خوانند ـ پايان اين قصه هاي از پرده برون افتاده ، اين برکندن حجاب از چهره خورشيد چه مي شود ؟ چنگ مي زند
انتظار درد بدي است ـ دردي بي اوج و بي فرود ، لجوج و ممتد ـ چشم به خبرهاي فردا دوخته ام و از سرريزي اين چرکاب در عرصه داخلي و بين الملل ، پر از هراس ام

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۰

border="1"
نمي گويم زخم مي زنند ، مبادا فکر کني قضاوت کرده ام و بر اين باور ام که مي خواسته اند و عمدي در کار بوده است ـ نمي گويم زخم مي خورم ، مبادا قضاوت کني و بگويي که بايد فکرش را مي کردم که اگر عوض داشت ديگر گله ندارد ـ نه ، مي گويم زخم برمي دارم و اين جمله به حقيقت نزديک تر است ـ تو هم زخم برداشته اي ، بر مي داريم و اين قصه را گويي سرانجامي که هيچ ، انگار کن مجالي هم نيست ـ
درميان نگاه هايي که حقيراند و آلوده ، گرچه مي توانند نباشند ـ در برابر سخناني که سخيف اند و ناپاک ، گرچه مي توانند نباشند ـ در کنار دست و پاهايي که کم توان اند و هرز ، گرچه مي توانند نباشند ـ چه مي توانم کرد ؟حالا که تمام و کمال هستند و به اين اگرچه هاي من کاري ندارند ، گوش بدهکاري هم حتي نيز ، چه مي توانم کرد ؟ حالا که هستند و مي خواهند به لجاج جهل باقي بمانند و علاوه بر همه چيز ، نشانه مي روند واتهام هم مي زنند ، چه مي توانيم کرد؟
من زخم برمي دارم ، با همين زخم ها زندگي را تجربه مي کنم ، از همين زخم ها جوانه مي زنم و تکثير مي شوم ، من در هيمن زخم ها رشد مي کنم ـ
مي گويم زخم بر مي دارم ، آري عزيز من ! من گل خشخاش ام و از اين زخم هايي که بر مي دارم ، برايت ترياک انديشه سوغات دارم

دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۰

بختک تنهايي ناگهان مهمان ام شده است گرچه انتظارش را نمي کشيده ام ـ ناخواسته و دل آزار و بي دليل باز آمده است و قصد رفتن هم انگار ندارد ـ عجيب است ، تمام اين روزها تلاش کرده بوده ام ناديده اش بگيرم و حالا رخ به رخ خسته من ، چهره نمايي مي کند ـ
از ميان خواب و بيداري ، چندين بار ديدمش که گرد شده بود و بر پنجره اتاق دست مي کشيد ـ ياد ماه زدگي افتادم و آن بهانه ها که به دستم مي داد تا آسوده تر شيدايي کنم ـ آري درست حدس زدي ، اين بار ياد ماه گرفتگي هم افتادم و ياد انگشت کوچک دست چپ ات ، که کبود را در نظرم زيبا کرده بود ـ
خواب هايم ديشب بوي دلتنگي نمي داد ، ماه هم که نقره داغ مي کرد و کبود نمي شد ، اين بختک نفس بر ، اما نمي دانم از کجا آمد

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۰

عجله دارم ـ ترافيک کلافه ام کرده است و براي فرار از آن مفري نيست ـ به ناچار در صف طويل ماشين هاي ايستاده پشت چراغ راهنمايي قرار گرفته ام ـ موسيقي مي تواند کمک بزرگي باشد اگر درست انتخابش کرده باشي ، شايد کمي آرامتر شوي و حوصله کني تا گره باز شود ـ فکر اما پاورچين و بي مقدمه سرازير مي شود در کاسه سرم ، احساس تنهايي مي کنم گرچه تنها نيستم ـ با خودم فکر مي کنم شايد همراهانم هم با خودشان فکر مي کنند که تنهايند يا فکر مي کنند به هزار و يک چيز ريز و درشت ، خوشايند يا ملال آور ـ موسيقي بهانه خوبي است براي ساکت ماندن و نه تو و نه هيچ کدام از همراهانت معذب نمي شويد که حتما چيزي بگوييد به خطاب يا به جواب ، و مي تواني مانند من تنها به تنهاييت فکر کني و انتظار بکشي تا گره باز شود ـ عجله داري و راهي نيست ، ناخودآگاه با سرعت بيشتري فکر مي کني و من با تمام سرعت فکر مي کردم
از شيشه عقب ماشين جلويي ، تا شيشه جلوي آن و باز شيشه عقب و پس از آن شيشه جلوي ماشين ديگري ، دو سه ماشين جلوتر انگار ، حرکت را مي بينم ـ به واکنشي ناخودآگاه و سريع پاي چپ را دراز مي کنم ـ دست راست را جلو مي برم و زير لب مي شمارم : 1-2-3- ـ ـ ـ کمي رو به جلو حرکت مي کنيم ، به ناچار پاي چپ را دراز مي کنم ـ پاي راست را بلند مي کنم ، از زانو مي چرخانم به راست و با فشار مي گذارم اش روي آن وسطي ، همه در ثانيه اي ـ و باز نگاه مي کنم به گره
رسيده ايم به مرز چهار راه و من با پاهاي خسته و افکاري که همچنان هجوم مي آورند ، به ساعت نگاه مي کنم ـ عجله دارم
تکاني مي خورم ، نه به اختيار اما ـ اول فکر مي کنم اشتباه کرده ام ـ چشم مي دوزم به آيينه اي که آن بالاست و پاي چپ را کمي شل مي کنم ـ دنده را در جايش نشانده ام و پاي راست بر پدال جنون گذارده ام ـ اما باز تکاني مي خورم و اين بار ديده ام ، گرچه باور نمي کنم ـ عجله داشته ام و به گره مانده بوده ام و فشاري با لجاج انگار مي خواهد مرا به پيش براند
گيج شدم ، گيج شده اي و تازه آن فکرها که ناخوانده بودند اما مرا اشغال کرده بودند هم ، هنوز در سرم مي چرخيدند
ايستاده ام ، نه مي خواهم بگويم که ايستانده ام اين ماشين را و همچنان به آيينه نگاه مي کنم ـ مدل را ، رنگ را و تعداد سرنشينان اش را دريافته ام ، اما انگار در تخمين حماقت راننده اش مشکل دارم
صداي همراهي که روي صندلي کنار دستم نشسته است ، تکانم مي دهد باز : بي خيال شو ، مي شه ؟ برو ديگه ـ ـ ـ
پيچيده ايم به چپ ، عجله داريم و موسيقي تنها صدايي است که هست ـ من که درست نمي شنيدم هنوز ـ نگاهي مي اندازم به آيينه و دست ها را کمي مي چرخانم به راست ، از ده و ده دقيقه به دوازده و بيست انگار ـ چراغ هاي بالا زده و سرکشي که ديده بودم نزديک و نزديک تر مي شوند ـ سر را مي چرخانم به چپ و از شيشه کنار مي بينم که آمده است کنارم ـ راننده سرش را آورده جلو و با تکان تحقيرآميز و مکرري ، حواله ام مي دهد به نمي دانم کجا ـ و با تکان تکان لب هايش ، حتما مي خواندم به نمي دانم چه و چه
عصبي مي شوم ـ زانوي چپم مي لرزد ـ زانوي راست را بازتر مي کنم و پا را فشار مي دهم روي پدال جنون ـ هم پايش مي شوم ـ مي مانم تا کنار نيايد ـ به خروجي نزديک ايم و ديده بوده ام که راهنماي راست زده است ـ سر مي کشد ، من اما هم پايش مي مانم ـ جلوتر ، يک تاکسي آرام آرام از کناره چپ به قصد خروجي فرمان گرفته است ، مي بينم ـ شل مي کند ، کمي مکث حتي که من پيش افتم ، از پشت ام به راست بيايد و مفري باز کند ـ دستش را اما خوانده ام و تصميم ام را گرفته ام ـ پس مي کوبم به ترمز در حالي که پاي چپ را دراز کرده ام باز ـ تاکسي را مي پايم با يک نگاه و از شيشه کنار آن را ، به نگاهي ديگر ـ تله گذاشته ام و انتظار مي کشم ، در ثانيه اي ـ پاي چپ مي لرزد و شکار به تله مي افتد ـ دوباره گاز داده است تا پيشي گيرد و در آخرين لحظه از ميان ما و آن تاکسي ، که حالا رسيده به اول خروجي و وارد آن شده است ، به راست فرار کند با شتاب ـ تله را اما من خودم گذارده ام ، پاي چپ را جمع مي کنم و دنده را سه به دو کرده بوده ام و پاي راست را فشاري بيشتر داده بوده ام ـ هم پايش مي شوم و پيش مي رويم ، راه ديگري ندارد ـ رسيده ايم به قرمزي چراغ هاي تاکسي ، بر ترمز مي کوبد ، من نيز بدون درنگ همان مي کنم ـ گره مي خوريم
- اه ! ول کن تو رو خدا ـ ـ ـ
عجله داريم ـ به راست پيچيده ايم و از پيچ درآمده ايم ـ عجله دارم و بوي لاستيک سوخته مي آيد ـ
هنوز کاملا به چپ چپ نرسيده ام که باز در آيينه مي بينم ، دو چراغ بالا زده و سرکش ، نعره زنان از راه مي رسند ـ باز هم ده و ده دقيقه به دوازده و بيست ، باز هم پاي راست بر آن پدال مياني ، اين بار آرام تر اما ـ از کنارم رد مي شود ، آرام مي کند و به راست مي گيرد ، راهنماي راست را زده است و آرام و آرام تر مي کند ـ تله گذارده است و تصميم اش را گرفته است ـ کسي چيزي مي گويد و من فکر ميکنم ، ياد تو مي افتم ـ ياد آن روزي که گفتم ما تمرين خواهيم کرد و کرده بودم ، ياد آن روزي که گفتم بايد ياد بگيريم و تغيير کنيم و چه تشويق ام کرده بودي و چه بيشتر پسنديده بودي ام ـ هنوز يادم هست ـ هنوز قفل فرمان را توي صندوق مي گذارم ـ دليلي ندارم براي به تله افتادن ـ کسي چيزي مي گويد ـ به چپ برگشته ام ، بي اعتنا ـ ـ ـ
دوباره سعي مي کند ، کمي بالاتر که به گره اي نزديک شده ام ـ عجله دارم ـ پر از هجوم فکرم و حالا تو برگرد و باز دوباره پارگراف بالا را بخوان ، تا داستان ادامه پيدا کند ـ من همين جا با فکرهايم منتظر مي مانم
عجله دارم ولي آرام تر مي روم ـ ديگر انگار خبري نيست ـ موسيقي بهانه خوبي است براي حفظ سکوت ـ ديگر نه تو و نه هيچ يک از همراهان من ، معذب نمي شويد که چيزي بگوييد به خطاب ـ و مرا راحت مي گذاريد تا به اجبار چيزي نگويم که نمي دانم چيست يا چه بايد باشد و آيا اصلا جواب منطقي مي توانسته باشد يا نه ـ
عجله ندارم ديگر ـ ياد تو هستم هنوز و فکر مي کنم ـ همراهي که روي صندلي کنارم نشسته است ، آرام مي پرسد : هيچ فکر کرده اي که چرا براي تو ، پيش مي آيد ؟
پدرم هم هميشه از من پرسيده بود و من باز هم از خودم مي پرسم ـ چرا ؟
عجله نمي کنم ـ وقت دارم تنهاي تنها ، زير اين برفي که تازه شروع شده است ، مدت ها فکر کنم ـ نه به تو اما ، به اين چراي بزرگ ـ اين چرايي که هنوز هست ، برعکس تو که نيستي ـ مي داني ـ ـ ـ




پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۰

من يک انسان ناتمام ام
به کامل شدن مي انديشم و نه به تمام شدن
من شاعرم و براي خويش
نقش يک شعر را بازي مي کنم

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۰

بخش جديدي به نام رو در رو به اين روزي بافه اضافه شد که بازتاب ارتباط من با مخاطبان و همراهان و همکاران است
از اين پس ، لينک آن را در سمت چپ همين صفحه خواهيد ديد
حتما آن را بخوانيد
نگران است از فاجعه اي که شکل مي گيرد ـ نا آرام است و اين را به آساني مي تواني در صدايش تشخيص بدهي زماني که روبروي ات نشسته است و مي گويد که براي اين نسل ، نسل هم سالان من که جايي در دهه دوم زندگي شان ايستاده اند،سخت نگران است ـ به تکرار مي گويد که اين بزرگ ترين فاجعه اي است که مي توانسته براي نسلي اتفاق بيافتد و هم چنان سعي مي کند که شکيبا باشد ، مبادا گفتگويمان نا تمام بماندـ تو هم شکيبا باش تا به پايان اين متن برسيم ـ نگران است براي فرداي اين نسلي که در قدم هاي اول حضور در جامعه و زندگي پر از مشکل اجتماعي ، مي آموزد که هر کاري و هر کاري را به قيمت پرداخت وجهي نقد ، مي توان موجه کرد و يا در آن ميانبر زد
برآشفته است از اوضاع دانشگاه آزاد و دانشجوياني چون من و از روابط حاکم مادي در آن محيط ـ مي گويد اين بزرگترين فاجعه است و تاکيد مي کند که موضوع اصلي برايش ، خريد نمره و استاد و سووال هاي امتحاني نيست بلکه نگران عواقبي است که از اين دست تجربه ها ، در ذهن اين نسل نوپا در اجتماع ، براي هميشه به يادگار خواهد گذاشت ـ ناآرام گشته است از تصور آينده ـ آينده اي که از امروز هم تيره تر خواهد بود
بدنبال مجرم نمي گشت و اين نقطه تفاهم ما بود ـ نمي خواست ارزش گذاري علمي بکند و با استدلال هاي من در مورد ناکارآمدي سياست هاي سنجش علمي در قالب کنکورهاي مختلف ، و به عنوان صافي براي گذر به مراحل بالاتر ، مواجه شودـ
هر دو مي دانستيم که نظام آموزش عالي و متوسطه در ايران پس از انقلاب فرهنگي و همچنين نظام آموزش راهنمايي پس از دوران سازندگي ، تا چه حد بيگانه و حتي مغاير با روال کاري مرحله بعد از خود هستند ـ اما مي خواست به آينده اين روند نگاه کنم و پاسخ دهم که مگر مي شود اين طعم ماينبر زدن در پايه اي ترين مراحل زندگي اجتماعي را ، از خاطر اين نسل پاک کرد و متوقع بود که در دهه آينده نگاه عمومي به مشکلات جاري مردم و مملکت ، به راهي جز ميانبر زدن هاي سودجويانه باشد؟
راست مي گفت اما از ياد برده بود که من و اين نسل ، سالها پيش با اين جريان روبرو شده ايم و دير زماني است که با آن مواجه ايم ـ پرسيده بودم مگر اين نسل ، در کودکي اش بارها و بارها حل شدن تضاد ميان ارزش هاي حاکم و نيازها و اميال محکوم نسل قبل را ، و آن هم با دستاويز روابط سودجويانه و پنهاني اقتصادي ، نديده و از نزديک تجربه نکرده است ؟
راست مي گويد ـ آينده تيره اي در راه است و بايد فکري کرد ـ عزيز من تا کي فرار مي کني به ندانستن و يا کنج غربت ؟
آنجا که تقاضايي هست ، عرضه اي هم خواهد بود ولو پنهاني ـ ما در اين زمينه دچار فقر فرهنگي بوده ايم و هستيم ـ قسمتي از اين فقر تحميلي است و قسمتي اکتسابي :
1- اين دوره 110-100 ساله اخير بستر رشد شکافي است که مردم ميان نفع شخصي (مخصوصا اقتصادي) و تصميمات طبقه حاکم در هر دوره احساس مي کنند و اين شکاف به باور من در فرهنگ ما نهادينه شده است
2- قانون را هم تعريف درستي نکرده ايم ، ارزش هاي فرهنگي و ديني مان و تعريف روابط ميان انسان ها را به روز نکرده ايم و عجبا که علي رغم تغييرات معادلات جهاني ، هم چنان بر سياق پيش مي تازيم
3- به نگاه هاي جديد با ديده تکفير نظر کرده ايم و دوران گذار اين اجتماع را درک نکرده و نمي کنيم ، در حالي که گرفتار ناچار آن ايم
4- ـ ـ ـ
(باز کردن و وارد شدن به ريزبحث هاي بالا ، مجال و امکان خود را مي طلبد که بسيار مفصل است و در عين حال مهم ـ اما تو اگر بخواهي که همراهي ام کني تا انتهاي اين نوشته ، به همين کلي گويي اکتفا کن تا بعد)
و نسل من شکل گرفته است و نگراني بيش از پيش ، تاثيري است که بر نسل بعد و آينده اين خاک تحميل مي شود
پدرم نگران فاجعه اي است که شکل گرفته است ـ مرا هم نگران کرده است و ناآرام ، و همچنان گفتگو مي کنيم
بگذار اول درد را خوب ببينيم و بعد به دنبال درمان باشيم ـ من به اين داستان فکر مي کنم ، هم فکري را فراموش نکن
حوصله کن تا درباره ريشه هاي اين فقر فرهنگي با يکديگر گفتگو کنيم
ما اولين نسلي هستيم که علاوه بر پيشينيان ، از خود نيز پرسش مي کند و براي رسيدن به هوايي که به هزار و يک دليل و منطق و اشاره ، لياقت آن را دارد و ندارداش ، از گذشته و حال خويش هم طلب کارست و هم وام دار
نسلي که به چگونگي آينده هم مي انديشد و آن قدر زخم خورده است که تنها به راه حل هاي مقطعي نيانديشد و تنها به اثبات خويش ، قدم به فرداي امروزش نگذارد

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۰

اول صدا نبود تصوير که هيچ – تنها صف آرايي کلماتي که روح نداشت چون رژه مورچه هاي خرد و سمج – گناه از نويسنده يا قلم انتخابي نيست : سر درد هميشگي ريشه در چشم هاي نگران و کنجکاوي دارد که بي جواب مانده اند – و اين داستان تازه اي نيست
با خودم مي گويم به درد اگر بي اعتنايي کني – ناديده اش بگيري يا خودت را فارغ نشان دهي کمتر رخنه خواهد کرد – وسوسه اما امانم نمي دهد- رژه مورچه هاي پوچ و دستهاي خالي من و اين حس – اين حس که
مگر چه ايرادي ؟ هان ؟ نه مگر آدم را که بهشت را گذاشت براي آنکه حواخواسته بود – اين فرهنگ مرد سالار و پدر سالار را کنار بگذار – نه راستي مگر حوا نجسته بود و بدنبال وسوسه اي نرفته بود که امانش نمي داد ؟ و مگر با آدم نگفته بود ؟ تنها که نماند – آدم مگر همراه اش نگشته بود ؟ - کفر نمي گويم ! نترس ازاين که بر پشت اين مورچه ها بذر بکارم –
نه مگر آن دو چون خواسته بودند و کرده بودند آنچه را که شنيده بودند و خداي فرموده بود نه - و وسوسه امان نداده بود که آري – و زمين را زمين را زمين را :
اين تنها چيزي که بدان قسم خواهم خورد و اين تنها چيزي که برايم مرزي دارد و اين تنها چيزي که مالک آنم بدان دليل که هستم و خواهم بود نه تا زماني که بخواهند – بل تا زماني که باشم –
نه مگر زمين را هديه نگرفته بودند ؟ ما که جيره خوار آن وسوسه ايم و هزار وسوسه ديگر
پدرم آدمي ديگر بود و جداي از هر چيز به وسوسه مادرم پاسخ داده بود تا حالا و اينجا به يک باره رژه اين مورچه هاي خرد و سمج که دارد بر پشت شان سبزي تفکر شکل مي گيرد-گرچه خود بهانه وسوسه هاي ديگري – آن سر درد هميشگي را به سراغم بياورد و باز ببينم که اين منم در انتظار و مستاصل از وسوسه اي ديگر که دلم نمي آيد اين نوشته را تمام کنم براي اثبات آنکه گفته بودم :
گناه از نويسنده يا قلم انتخابي نيست !




جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۰

آخرين شعرم ، آخرين نگاهم به اطراف ، با نام آسمان آبي

مبادا نيمه شب آسمان
کارش را از ياد ببرد
بگذار شهر من سپيد بپوشد و ردپايم خاطره باشد
حالا که پنجره ها رنگ نفس هاي مرا گرفته اند

دو چشم مي کشم با ابروان هشت ، هشت
و دهاني که لبخند را از ياد نبرده است
- پنهان نمي کنم –
من از تجسم لب ها فرار مي کنم
و از نقاشي آن لرزه هاي نرمي که ناگهان
بر لب هايي که جفت ، جفت
و کام هايي که طاق ، طاق
نه ،
بگذار به عطر نرگس بيانديشم
ميانه اين چهار راه هاي هميشه
با هجوم پسرکاني که از من هم کاسب ترند
و هنوز آرزوهاي بزرگ دارند :
آرزوي ديدن آسماني که کارش را ادامه مي دهد
از پس شيشه هايي به رنگ نفس هاي زني زيبا
و آرزوي پيشکشي عطر نرگس حتي

چهره ات براي من تغيير نمي کند
آيينه ها چه مي فهمند!؟
هر روز به ما دروغ مي گويند
و به ما ياد مي دهند که آيينه ديگران باشيم
و تو مي داني که من هيچ وقت
ديکته نوشتن را دوست نداشته ام
و حالا هم که آسمان ، دليل مضاعفي است
به راحتي ، بازهم
دو چشم مي کشم با ابروان هشت ، هشت


در سرم آواز نخوان
با تو بودن جرم است
مگر روزنامه ها را نمي خواني ؟
که سخن گفتن آزاد است و در ابتدا تنها کلمه بود
که مصونيت يعني تکرار تاريخ کاپيتولاسيون
در سرم آواز نخوان
با من بودن جرم است
وعطر نرگس و پنجره هاي هم نفسي ، دلايلي مضاعف
و مگر نمي ترسي
از به دنيا آوردن نوزادي که بر پشتش
دمي از جنس تمساح خواهد داشت ؟

پنهان نمي کنم دهاني که لبخند را
از ياد نبرده است
گرچه از تجسم لب ها فرار مي کنم
و نگران عطر نرگس هستم
ميانه اين چهار راه هاي هميشه
با کمين مردمکاني که از همه طلب کارند
و با لکه هاي کوچک نور
به شکار آرزوهاي بزرگ مي روند
نه ،
بگذار ردپايم خاطره باشد
حالا که شهر من لباس سپيد مي پوشد
تنها مبادا آسمان
نيمه شب کارش را از ياد ببرد



تهران 28/10/80 6 شب

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۰

کلاس يوگا نرفتم ـ سرفه هاي خشک و ناگهاني که دو سه روزي است گريبان گيرم شده است ، ميان آن سکوت و تمرکز جايي براي من باقي نمي گذاشت ـ حيف شد ، من که اهل تنهايي يوگا کردن نيستم يا هنوز نشده ام و چه مشتاق بودم براي آن حال ـ از مربي ام لي لي ، پرسيده بودم که بر اثر تمرينات يوگا چه چيزي در مغز ترشح مي شود ؟کلي توضيحات علمي داد که چه و چه و ــ حيف اين سيگاري هم که نمي توانم بکشم و دوداش را با حرص به اين صفحه شيشيه اي مانيتور فوت کنم ـ همين مانيتوري که اعتقاد دارم و بارها گفته ام که آ‌دمها وقتي پشت يکي از آنها مي نشينند ، دچار شخصيت کاذب مي شوند ، انگار کن آدم دومي در آنها متولد مي شود با ادبياتي متفاوت ، لحني جديد و گاه حتي با پيشينه و يا اهداف و روزمرگي جديد و ساخته ناخودآگاه ذهن ـ کاري ندارم به اينکه محيط رسانه اي مانند اينترنت و فرهنگ عامه آن تا چه حد بر افراد تاثيرگذار است و يا اينکه اين اثرپذيري تا چه حد معلول نقاط ضعف شخصيتي و کمبودهاي فرهنگ و محيط بيروني کاربر است ، که مجال بسيار مي خواهد ـ تنها مي خواهم بگويم که اين آدم دوم شکل ميگيرد و فرد اگر آگاهانه شاهد خود نباشد و به ميزان کافي شجاعت و يا طاقت پرداخت هزينه هاي پيش آمده را نداشته باشد ، نه تنها آن آدم دوم را کنار نميزند بلکه آن را مي پذيرد و به اين دوگانگي و يا چند گانگي عادت ميکند ـ درست مانند مادربزرگ من که پاي تلفن ( مخصوصا اگر تماشاچي هم داشته باشد ) آنچنان با لهجه تهراني و به ناز سخن مي گويد ، که حيران مي مانم که پس آن سبقه در مشهد و آن ــ
محمود مي گويد که خودم نبوده ام وراحت ننوشته ام ، مي گويد بيشتر آنچه بوده ام که مي خواسته ام باشم
لاله هم ، آدمک دومي را در نوشته هايم کشف کرده است که بيش از من ، آن را مي پسندد
چه سووال بزرگي از خودم دارم ، نمي خواهم دفاع کنم ، فقط ـ ـ ـ
و حالا من درست روبروي اين مانيتور نشسته ام با حرص سيگاري بر گوشه لب هايم و سرفه هاي خشکي که امان ام را بريده است ، در فکر مخاطبانم و اميدي که ارتباط با آن ها در من مي دمد
مي خواهم به تنهايي يوگا کنم که ترس رويارويي کامل با خودم را اولين بار ، فکرخواني هاي احتمالي لي لي در يوگا ، از من گرفت

سه‌شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۰

محمود برايم نوشته است که کم کارم ـ چه شاد شدم از اينکه مي ديدم ايرادي در کارم ، حساسيت خواننده ام را برانگيخته است ـ احساس وجد مي کنم از يافتن مخاطب ، کاش از ديگران هم خبري مي شد ـ ـ ـ
ريش سفيدي يک بار ديگر از قانون کار آمد تر شد : لقمانيان نماينده مردم همدان در مجلس شوراي اسلامي، عفو گرفت
و من ترجيح دادم با فشار سرانگشتي ، بجاي شنيدن همهمه هاي راديو ، راه بر هجوم فکر باز کنم و باز ترجيح دادم به فشار نوک پايي ، بجاي شمردن ضربه هاي گيجگاه ام ، راه مانده تا تسکيني زير سقف محرم خانه را کوتاه کنم



یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۰

برف نو ، برف پاک زيبا
چه دوست دارم اين تن پوش تازه شهرم را و اين لبخندهاي ناخودآگاه و از سر همدردي و هم داستاني آدم هايي را که زمستان ، غافلگيرشان کرده است
وسوسه نوشتن از اين حال و هوا رهايم نمي کرد ، چه کنم که تا جنبيدم ، فکر باليده بود و همه آن چيزها که ميديدم و قصد گفتنشان را داشتم ، به بلور شعري زاده شدند که هنوز نيمه کاره است و مايه انتظار
اين را هم بگويم که امتحانات پايان ترم (گرچه براي من هميشه اول ترم است ! )اين همه هيجان تماشا و تحرک را ، جوابي باقي نگذاشت و آرزوي يکي دو پيک زير برف ، آن هم بعد از اين همه وقت را حرام کرد
راستي ، اين را هم ياد گرفتم که گل بنفشه زير برف زنده مي ماند و بهار، پر گل تر از قبل اش ، از زير برف بيرون خواهد آمد
حالا مي توانيم نگران بنفشه هايي که برايتان گفتم در خاشيه اتوبان مي کارند ، نباشيم !
نميدانم چرا شهر برف زده ، تمييز تر به نظرم مي آيد و با خودم مي گويم کاش بعضي آدمها نيز ، براي مدتي هم که شده زير برف مي ماندند ! علاوه بر پاکي مضاعف محيط ، شايد وقت بهار ، جوانه اي ميزدند و ديگر رنگ اين همه کهنگي و واپس گرايي را ، نمي ديديم
نگو چه دل خوشي دارم ، دلبسته اين خاکم ، تو هم هستي ، رعنا هم هست : نديدي پنجشنبه شب چه بي طاقتي ميکرد و چندين و چند بار صدايش به گريه شکست ، سخت بود دوري از اين خاک و اين آدمها برايش ، و اين هيچ تفاوتي
نمي کند که خرداد يا تير ( دوره درسي اش که تمام شود ) بر خواهد گشت با اين که تنها پس از گذران سه ماه دوري ، به ايران برگشته بوده است ، نه تفاوتي نمي کند وجايش خالي است
من و امثال من ، بسيار از اين آدمها که مي خواهم زير برف بروند و زير برف باشند ، ( يادت نرود که خشونت گريزي را تمرين کنيم )، طلب کاريم
تاوان سال هاي جواني من را چه کسي پس مي دهد ؟ عمري که دارد نفله کوته انديشي و برتري جويي ايدولوژي هاي عقب مانده ، بر مصالح و آينده ما مي شود ، مايي که دلبسته ايم و فرار نمي توانيم
بيا بذر بپاشيم ، بيا بنفشه بکاريم
بيا در جستجوي آوردن برف ، به آسمان شهرمان باشيم

پنجشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۰



براي خستگي هامان
بايد جايي بيابيم و زماني
پيش از آن که شيار ثانيه ها
پاهامان را ببلعد

سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۰

ديدم حاشيه اتوبان ، اين هم خوابه آبله روي سرعت را ، بنفشه مي کارند
لبخند زدم و به فشار پايم ، از تمام جا خالي ها ي روزگارم
فرار کردم
خيلي کوتاه و خودماني دعوتم کرد : چهارشنبه ساعت 4بعدازظهر ، طبقه دوم مرکز نمايش دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران ،
پروژه عملي پايان دوره کارشناسي اش بود و من تصميم گرفته بودم سنگ هم از آسمان اگر ببارد ، بروم و کارش را ببينم نه بدان خاطر که انتظار داشته باشد و من نخواهم که برنجانم اش ، نه ، مي خواستم ببينمش و لحظه اي کوتاه حتي در آن سرآغاز جديد که خود را مي يافت ، ،همراهي اش کرده باشم و اثبات کنم به خودم که هيچ انساني را از خاطر نتوانم برد گرچه امکان هم مسيري با يکديگر را روزي از دست داده باشيم - و تو هم هيچ دنبال مقصر نگرد که کليد داوري در ارتباط آدمها ، يافتن گناهي نابخشودني نيست – دست کم تنها دليل متصور براي پايان يافتن همراهي آدمها نيست
پاي پله ها ، روي آن پارچه بزرگ قرمز نوشته شده بود : نمايش عروسکي قصه هاي اسپانيولي ، و من به بهانه سيگار کشيدن همانجا مانده بودم و به يادم مي آمد که بارها و بارها به بهانه همين طرح که نوشته بود ، بر سر مفهوم فانتزي ، مشاجره کرده بوديم
داستان را در سه اپيزود پياده کرده بود : اول مردي که مي خواست ماتادور (گاوباز) باشد ولي گاو ميدان گاوبازي ، هيچ اعتنايي به قرمزي پارچه مواج نمي کرد و مرد کم مانده بود به بهانه تحريک گاو ، تبديل به گاو شود
دوم ماتادوري که از بي حالي گاو مستاصل شده بود و در نهايت پي برده بود که گويا چشم هاي گاو ضعيف است و برايش عينک گرفته بود و در نهايت کم مانده بود بازي را و جانش را در ميانه ميدان ، به گاو خشمگين عينک به چشم ، ببازد
سوم گاوي بود که مرد ماتادور ، عينکش را دزديده بود و گاو غمگين و نيمه کور از تماشاچيان طلب عينکي مي کرد تا دنياي زيبا را دوباره ببيند ، و چون عينکي يافت که با آن خوب مي ديد مشکلي تازه پيدا کرد : قاب عينک مزه هاي بلندي داشت (القاي زنانگي) و احساسات گاو داستان به تدريج رقيق و رقيق تر مي شد تا آنجا که بجاي مرد ماتادور ، گله گاوهاي وحشي ميدان بازي سر بدنبالش گذاردند و براي تصاحبش هياهوي بسياري بر پا کردند
کارش را که ديدم با خودم گفتم شايد راست مي گفت شايد من مفهوم فانتزي را درست نشناخته بوده ام ، حالا براي تو مي گويم به زبان ساده که فانتزي يعني : ابتکاري غيرضروري و از سر تفنن که مورد پسند قرار گيرد
وقت خداحافظي ، جعبه اي را به من هديه داد که هم اکنون روبروي من است و در آن يک عروسک کوچک با موهاي بلند سفيد و پاهاي لق در کنار تسبيح شاه مقصود من که پيشش بود ، آرام گرفته است در ته جعبه با روان نويس مشکي نوشته شده است :
{وقتي کوچولو بوديم تلويزيون سريال انيميشني نشون ميداد به اسم ((دختري به نام نل)) نل براي رسيدن به هدفش سفري رو آغاز مي کنه که توي مسير راهش با آدمهاي مختلفي برخورد مي کنه و در زمان خداحافظي با هر کدوم از اين آدمها ، عروسک دست ساخت خودش را به اونها هديه مي دهد تا خاطره خودش را در ذهن اونها زنده نگاه دارد ، حالا روشها عوض شده ولي من روش کلاسيک نل رو مي پسندم }
مي داني ؟ او هم مرا دعوت کرده بود تا چيزي را به خودش ثابت کند ، دوست نداشت ميان اين همه روزمرگي ياد و خاطره اش از ذهن آدمها پاک شود
چه شادم از اين هم مسيري انديشه انسان ها ، چه اميد دارم به فردايي که اين گونه انديشيدن ها خواهد ساخت



به نيما و دو خواهر گلش که پذيراي تنهايي ام بودند

بخند ، برقص و شادي کن
من اين داستان را دوست دارم
پاي بکوب و گيسو بچرخان
که من اين آشوب را دوست دارم
بازي نور ، بازي رنگ
وين جادوي سرانگشتان مست
رخنه لحظه هايي بي خويشتن
- بي قرار و ولوله ساز و دلخواه-
در اين رخوتي که هست
تا اين جام روح افزاي در دست من است
من اين هجوم بي امان پيمانه ها را
دوست دارم
چه مفتون کردي ام با رقص خويش
چه سرشارم من از لبخند تو
آه من تمام اين شادي يکرنگ را دوست دارم

مي داني انسان دنبال بهانه مي گردد براي حتي يکي دو لحظه شاد و بي نفس بودن
هر کجا مي خواهد باشد، هر که مي خواهد باشد ، ميان هر آنچه بر سرش آوار ، دنبال بهانه اي براي فرار مي گردد
و خواب پناهگاه خوبي است و خوابيدن فراري دلچسب ، اما عزيز من مگر هر نسخه اي براي هميشه علاج آفرين باقي مي ماند ؟ اگر اين گونه بود که من تمام اين روزها را مي خوابيدم
و اگر آنها هم ، دوستانم را ميگويم ، مي خوابيدند ؟!
سپاس فراوان از حسين درخشان ، بخاطر دلسوزي و همکاري اش
و پوزش از شما ، به خاطر سکته اي که در روند کار افتاد
اميد آن که اين تلاش ، دلپسند شما باشد و ديگران را نيز
که به دعوت شما بدين تماشاي خواهند آمد
راستين