پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۰

نام کشورم را مي شنوم ، نام کشورم را مي بينم و حسي از شرم و غرور در برم مي گيرد ـ خبرهاي روز را شنيده اي ؟ مي داني ؟
بيم و اميد ، يه هم آميخته اند ـ در دلم انگار زني رخت مي شويد ـ چه چنگي هم مي زند ، چنگي به بيم و چنگي به اميد ـ اين چرکاب ها را کجا خوالي خواهد کرد ؟ اين زني که در دلم رخت مي شويد ، از سرريز اين همه چرکاب مگر نمي هراسد ؟
نام کشورم را با حروف بزرگ نوشته اند و آن را با صداي بلند مي خوانند ـ تکليف کشورم با اين سپاه تا دندان مسلح و مصمم به پاک کردن تروريزم چه مي شود ؟ چنگي به بيم ، چنگ مي زند
چنگي به اميد اما نيز ، که نام کشورم را با حروف بزرگ مي نويسند و با صداي بلند مي خوانند ـ پايان اين قصه هاي از پرده برون افتاده ، اين برکندن حجاب از چهره خورشيد چه مي شود ؟ چنگ مي زند
انتظار درد بدي است ـ دردي بي اوج و بي فرود ، لجوج و ممتد ـ چشم به خبرهاي فردا دوخته ام و از سرريزي اين چرکاب در عرصه داخلي و بين الملل ، پر از هراس ام

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۰

border="1"
نمي گويم زخم مي زنند ، مبادا فکر کني قضاوت کرده ام و بر اين باور ام که مي خواسته اند و عمدي در کار بوده است ـ نمي گويم زخم مي خورم ، مبادا قضاوت کني و بگويي که بايد فکرش را مي کردم که اگر عوض داشت ديگر گله ندارد ـ نه ، مي گويم زخم برمي دارم و اين جمله به حقيقت نزديک تر است ـ تو هم زخم برداشته اي ، بر مي داريم و اين قصه را گويي سرانجامي که هيچ ، انگار کن مجالي هم نيست ـ
درميان نگاه هايي که حقيراند و آلوده ، گرچه مي توانند نباشند ـ در برابر سخناني که سخيف اند و ناپاک ، گرچه مي توانند نباشند ـ در کنار دست و پاهايي که کم توان اند و هرز ، گرچه مي توانند نباشند ـ چه مي توانم کرد ؟حالا که تمام و کمال هستند و به اين اگرچه هاي من کاري ندارند ، گوش بدهکاري هم حتي نيز ، چه مي توانم کرد ؟ حالا که هستند و مي خواهند به لجاج جهل باقي بمانند و علاوه بر همه چيز ، نشانه مي روند واتهام هم مي زنند ، چه مي توانيم کرد؟
من زخم برمي دارم ، با همين زخم ها زندگي را تجربه مي کنم ، از همين زخم ها جوانه مي زنم و تکثير مي شوم ، من در هيمن زخم ها رشد مي کنم ـ
مي گويم زخم بر مي دارم ، آري عزيز من ! من گل خشخاش ام و از اين زخم هايي که بر مي دارم ، برايت ترياک انديشه سوغات دارم

دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۰

بختک تنهايي ناگهان مهمان ام شده است گرچه انتظارش را نمي کشيده ام ـ ناخواسته و دل آزار و بي دليل باز آمده است و قصد رفتن هم انگار ندارد ـ عجيب است ، تمام اين روزها تلاش کرده بوده ام ناديده اش بگيرم و حالا رخ به رخ خسته من ، چهره نمايي مي کند ـ
از ميان خواب و بيداري ، چندين بار ديدمش که گرد شده بود و بر پنجره اتاق دست مي کشيد ـ ياد ماه زدگي افتادم و آن بهانه ها که به دستم مي داد تا آسوده تر شيدايي کنم ـ آري درست حدس زدي ، اين بار ياد ماه گرفتگي هم افتادم و ياد انگشت کوچک دست چپ ات ، که کبود را در نظرم زيبا کرده بود ـ
خواب هايم ديشب بوي دلتنگي نمي داد ، ماه هم که نقره داغ مي کرد و کبود نمي شد ، اين بختک نفس بر ، اما نمي دانم از کجا آمد

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۰

عجله دارم ـ ترافيک کلافه ام کرده است و براي فرار از آن مفري نيست ـ به ناچار در صف طويل ماشين هاي ايستاده پشت چراغ راهنمايي قرار گرفته ام ـ موسيقي مي تواند کمک بزرگي باشد اگر درست انتخابش کرده باشي ، شايد کمي آرامتر شوي و حوصله کني تا گره باز شود ـ فکر اما پاورچين و بي مقدمه سرازير مي شود در کاسه سرم ، احساس تنهايي مي کنم گرچه تنها نيستم ـ با خودم فکر مي کنم شايد همراهانم هم با خودشان فکر مي کنند که تنهايند يا فکر مي کنند به هزار و يک چيز ريز و درشت ، خوشايند يا ملال آور ـ موسيقي بهانه خوبي است براي ساکت ماندن و نه تو و نه هيچ کدام از همراهانت معذب نمي شويد که حتما چيزي بگوييد به خطاب يا به جواب ، و مي تواني مانند من تنها به تنهاييت فکر کني و انتظار بکشي تا گره باز شود ـ عجله داري و راهي نيست ، ناخودآگاه با سرعت بيشتري فکر مي کني و من با تمام سرعت فکر مي کردم
از شيشه عقب ماشين جلويي ، تا شيشه جلوي آن و باز شيشه عقب و پس از آن شيشه جلوي ماشين ديگري ، دو سه ماشين جلوتر انگار ، حرکت را مي بينم ـ به واکنشي ناخودآگاه و سريع پاي چپ را دراز مي کنم ـ دست راست را جلو مي برم و زير لب مي شمارم : 1-2-3- ـ ـ ـ کمي رو به جلو حرکت مي کنيم ، به ناچار پاي چپ را دراز مي کنم ـ پاي راست را بلند مي کنم ، از زانو مي چرخانم به راست و با فشار مي گذارم اش روي آن وسطي ، همه در ثانيه اي ـ و باز نگاه مي کنم به گره
رسيده ايم به مرز چهار راه و من با پاهاي خسته و افکاري که همچنان هجوم مي آورند ، به ساعت نگاه مي کنم ـ عجله دارم
تکاني مي خورم ، نه به اختيار اما ـ اول فکر مي کنم اشتباه کرده ام ـ چشم مي دوزم به آيينه اي که آن بالاست و پاي چپ را کمي شل مي کنم ـ دنده را در جايش نشانده ام و پاي راست بر پدال جنون گذارده ام ـ اما باز تکاني مي خورم و اين بار ديده ام ، گرچه باور نمي کنم ـ عجله داشته ام و به گره مانده بوده ام و فشاري با لجاج انگار مي خواهد مرا به پيش براند
گيج شدم ، گيج شده اي و تازه آن فکرها که ناخوانده بودند اما مرا اشغال کرده بودند هم ، هنوز در سرم مي چرخيدند
ايستاده ام ، نه مي خواهم بگويم که ايستانده ام اين ماشين را و همچنان به آيينه نگاه مي کنم ـ مدل را ، رنگ را و تعداد سرنشينان اش را دريافته ام ، اما انگار در تخمين حماقت راننده اش مشکل دارم
صداي همراهي که روي صندلي کنار دستم نشسته است ، تکانم مي دهد باز : بي خيال شو ، مي شه ؟ برو ديگه ـ ـ ـ
پيچيده ايم به چپ ، عجله داريم و موسيقي تنها صدايي است که هست ـ من که درست نمي شنيدم هنوز ـ نگاهي مي اندازم به آيينه و دست ها را کمي مي چرخانم به راست ، از ده و ده دقيقه به دوازده و بيست انگار ـ چراغ هاي بالا زده و سرکشي که ديده بودم نزديک و نزديک تر مي شوند ـ سر را مي چرخانم به چپ و از شيشه کنار مي بينم که آمده است کنارم ـ راننده سرش را آورده جلو و با تکان تحقيرآميز و مکرري ، حواله ام مي دهد به نمي دانم کجا ـ و با تکان تکان لب هايش ، حتما مي خواندم به نمي دانم چه و چه
عصبي مي شوم ـ زانوي چپم مي لرزد ـ زانوي راست را بازتر مي کنم و پا را فشار مي دهم روي پدال جنون ـ هم پايش مي شوم ـ مي مانم تا کنار نيايد ـ به خروجي نزديک ايم و ديده بوده ام که راهنماي راست زده است ـ سر مي کشد ، من اما هم پايش مي مانم ـ جلوتر ، يک تاکسي آرام آرام از کناره چپ به قصد خروجي فرمان گرفته است ، مي بينم ـ شل مي کند ، کمي مکث حتي که من پيش افتم ، از پشت ام به راست بيايد و مفري باز کند ـ دستش را اما خوانده ام و تصميم ام را گرفته ام ـ پس مي کوبم به ترمز در حالي که پاي چپ را دراز کرده ام باز ـ تاکسي را مي پايم با يک نگاه و از شيشه کنار آن را ، به نگاهي ديگر ـ تله گذاشته ام و انتظار مي کشم ، در ثانيه اي ـ پاي چپ مي لرزد و شکار به تله مي افتد ـ دوباره گاز داده است تا پيشي گيرد و در آخرين لحظه از ميان ما و آن تاکسي ، که حالا رسيده به اول خروجي و وارد آن شده است ، به راست فرار کند با شتاب ـ تله را اما من خودم گذارده ام ، پاي چپ را جمع مي کنم و دنده را سه به دو کرده بوده ام و پاي راست را فشاري بيشتر داده بوده ام ـ هم پايش مي شوم و پيش مي رويم ، راه ديگري ندارد ـ رسيده ايم به قرمزي چراغ هاي تاکسي ، بر ترمز مي کوبد ، من نيز بدون درنگ همان مي کنم ـ گره مي خوريم
- اه ! ول کن تو رو خدا ـ ـ ـ
عجله داريم ـ به راست پيچيده ايم و از پيچ درآمده ايم ـ عجله دارم و بوي لاستيک سوخته مي آيد ـ
هنوز کاملا به چپ چپ نرسيده ام که باز در آيينه مي بينم ، دو چراغ بالا زده و سرکش ، نعره زنان از راه مي رسند ـ باز هم ده و ده دقيقه به دوازده و بيست ، باز هم پاي راست بر آن پدال مياني ، اين بار آرام تر اما ـ از کنارم رد مي شود ، آرام مي کند و به راست مي گيرد ، راهنماي راست را زده است و آرام و آرام تر مي کند ـ تله گذارده است و تصميم اش را گرفته است ـ کسي چيزي مي گويد و من فکر ميکنم ، ياد تو مي افتم ـ ياد آن روزي که گفتم ما تمرين خواهيم کرد و کرده بودم ، ياد آن روزي که گفتم بايد ياد بگيريم و تغيير کنيم و چه تشويق ام کرده بودي و چه بيشتر پسنديده بودي ام ـ هنوز يادم هست ـ هنوز قفل فرمان را توي صندوق مي گذارم ـ دليلي ندارم براي به تله افتادن ـ کسي چيزي مي گويد ـ به چپ برگشته ام ، بي اعتنا ـ ـ ـ
دوباره سعي مي کند ، کمي بالاتر که به گره اي نزديک شده ام ـ عجله دارم ـ پر از هجوم فکرم و حالا تو برگرد و باز دوباره پارگراف بالا را بخوان ، تا داستان ادامه پيدا کند ـ من همين جا با فکرهايم منتظر مي مانم
عجله دارم ولي آرام تر مي روم ـ ديگر انگار خبري نيست ـ موسيقي بهانه خوبي است براي حفظ سکوت ـ ديگر نه تو و نه هيچ يک از همراهان من ، معذب نمي شويد که چيزي بگوييد به خطاب ـ و مرا راحت مي گذاريد تا به اجبار چيزي نگويم که نمي دانم چيست يا چه بايد باشد و آيا اصلا جواب منطقي مي توانسته باشد يا نه ـ
عجله ندارم ديگر ـ ياد تو هستم هنوز و فکر مي کنم ـ همراهي که روي صندلي کنارم نشسته است ، آرام مي پرسد : هيچ فکر کرده اي که چرا براي تو ، پيش مي آيد ؟
پدرم هم هميشه از من پرسيده بود و من باز هم از خودم مي پرسم ـ چرا ؟
عجله نمي کنم ـ وقت دارم تنهاي تنها ، زير اين برفي که تازه شروع شده است ، مدت ها فکر کنم ـ نه به تو اما ، به اين چراي بزرگ ـ اين چرايي که هنوز هست ، برعکس تو که نيستي ـ مي داني ـ ـ ـ




پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۰

من يک انسان ناتمام ام
به کامل شدن مي انديشم و نه به تمام شدن
من شاعرم و براي خويش
نقش يک شعر را بازي مي کنم

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۰

بخش جديدي به نام رو در رو به اين روزي بافه اضافه شد که بازتاب ارتباط من با مخاطبان و همراهان و همکاران است
از اين پس ، لينک آن را در سمت چپ همين صفحه خواهيد ديد
حتما آن را بخوانيد
نگران است از فاجعه اي که شکل مي گيرد ـ نا آرام است و اين را به آساني مي تواني در صدايش تشخيص بدهي زماني که روبروي ات نشسته است و مي گويد که براي اين نسل ، نسل هم سالان من که جايي در دهه دوم زندگي شان ايستاده اند،سخت نگران است ـ به تکرار مي گويد که اين بزرگ ترين فاجعه اي است که مي توانسته براي نسلي اتفاق بيافتد و هم چنان سعي مي کند که شکيبا باشد ، مبادا گفتگويمان نا تمام بماندـ تو هم شکيبا باش تا به پايان اين متن برسيم ـ نگران است براي فرداي اين نسلي که در قدم هاي اول حضور در جامعه و زندگي پر از مشکل اجتماعي ، مي آموزد که هر کاري و هر کاري را به قيمت پرداخت وجهي نقد ، مي توان موجه کرد و يا در آن ميانبر زد
برآشفته است از اوضاع دانشگاه آزاد و دانشجوياني چون من و از روابط حاکم مادي در آن محيط ـ مي گويد اين بزرگترين فاجعه است و تاکيد مي کند که موضوع اصلي برايش ، خريد نمره و استاد و سووال هاي امتحاني نيست بلکه نگران عواقبي است که از اين دست تجربه ها ، در ذهن اين نسل نوپا در اجتماع ، براي هميشه به يادگار خواهد گذاشت ـ ناآرام گشته است از تصور آينده ـ آينده اي که از امروز هم تيره تر خواهد بود
بدنبال مجرم نمي گشت و اين نقطه تفاهم ما بود ـ نمي خواست ارزش گذاري علمي بکند و با استدلال هاي من در مورد ناکارآمدي سياست هاي سنجش علمي در قالب کنکورهاي مختلف ، و به عنوان صافي براي گذر به مراحل بالاتر ، مواجه شودـ
هر دو مي دانستيم که نظام آموزش عالي و متوسطه در ايران پس از انقلاب فرهنگي و همچنين نظام آموزش راهنمايي پس از دوران سازندگي ، تا چه حد بيگانه و حتي مغاير با روال کاري مرحله بعد از خود هستند ـ اما مي خواست به آينده اين روند نگاه کنم و پاسخ دهم که مگر مي شود اين طعم ماينبر زدن در پايه اي ترين مراحل زندگي اجتماعي را ، از خاطر اين نسل پاک کرد و متوقع بود که در دهه آينده نگاه عمومي به مشکلات جاري مردم و مملکت ، به راهي جز ميانبر زدن هاي سودجويانه باشد؟
راست مي گفت اما از ياد برده بود که من و اين نسل ، سالها پيش با اين جريان روبرو شده ايم و دير زماني است که با آن مواجه ايم ـ پرسيده بودم مگر اين نسل ، در کودکي اش بارها و بارها حل شدن تضاد ميان ارزش هاي حاکم و نيازها و اميال محکوم نسل قبل را ، و آن هم با دستاويز روابط سودجويانه و پنهاني اقتصادي ، نديده و از نزديک تجربه نکرده است ؟
راست مي گويد ـ آينده تيره اي در راه است و بايد فکري کرد ـ عزيز من تا کي فرار مي کني به ندانستن و يا کنج غربت ؟
آنجا که تقاضايي هست ، عرضه اي هم خواهد بود ولو پنهاني ـ ما در اين زمينه دچار فقر فرهنگي بوده ايم و هستيم ـ قسمتي از اين فقر تحميلي است و قسمتي اکتسابي :
1- اين دوره 110-100 ساله اخير بستر رشد شکافي است که مردم ميان نفع شخصي (مخصوصا اقتصادي) و تصميمات طبقه حاکم در هر دوره احساس مي کنند و اين شکاف به باور من در فرهنگ ما نهادينه شده است
2- قانون را هم تعريف درستي نکرده ايم ، ارزش هاي فرهنگي و ديني مان و تعريف روابط ميان انسان ها را به روز نکرده ايم و عجبا که علي رغم تغييرات معادلات جهاني ، هم چنان بر سياق پيش مي تازيم
3- به نگاه هاي جديد با ديده تکفير نظر کرده ايم و دوران گذار اين اجتماع را درک نکرده و نمي کنيم ، در حالي که گرفتار ناچار آن ايم
4- ـ ـ ـ
(باز کردن و وارد شدن به ريزبحث هاي بالا ، مجال و امکان خود را مي طلبد که بسيار مفصل است و در عين حال مهم ـ اما تو اگر بخواهي که همراهي ام کني تا انتهاي اين نوشته ، به همين کلي گويي اکتفا کن تا بعد)
و نسل من شکل گرفته است و نگراني بيش از پيش ، تاثيري است که بر نسل بعد و آينده اين خاک تحميل مي شود
پدرم نگران فاجعه اي است که شکل گرفته است ـ مرا هم نگران کرده است و ناآرام ، و همچنان گفتگو مي کنيم
بگذار اول درد را خوب ببينيم و بعد به دنبال درمان باشيم ـ من به اين داستان فکر مي کنم ، هم فکري را فراموش نکن
حوصله کن تا درباره ريشه هاي اين فقر فرهنگي با يکديگر گفتگو کنيم
ما اولين نسلي هستيم که علاوه بر پيشينيان ، از خود نيز پرسش مي کند و براي رسيدن به هوايي که به هزار و يک دليل و منطق و اشاره ، لياقت آن را دارد و ندارداش ، از گذشته و حال خويش هم طلب کارست و هم وام دار
نسلي که به چگونگي آينده هم مي انديشد و آن قدر زخم خورده است که تنها به راه حل هاي مقطعي نيانديشد و تنها به اثبات خويش ، قدم به فرداي امروزش نگذارد

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۰

اول صدا نبود تصوير که هيچ – تنها صف آرايي کلماتي که روح نداشت چون رژه مورچه هاي خرد و سمج – گناه از نويسنده يا قلم انتخابي نيست : سر درد هميشگي ريشه در چشم هاي نگران و کنجکاوي دارد که بي جواب مانده اند – و اين داستان تازه اي نيست
با خودم مي گويم به درد اگر بي اعتنايي کني – ناديده اش بگيري يا خودت را فارغ نشان دهي کمتر رخنه خواهد کرد – وسوسه اما امانم نمي دهد- رژه مورچه هاي پوچ و دستهاي خالي من و اين حس – اين حس که
مگر چه ايرادي ؟ هان ؟ نه مگر آدم را که بهشت را گذاشت براي آنکه حواخواسته بود – اين فرهنگ مرد سالار و پدر سالار را کنار بگذار – نه راستي مگر حوا نجسته بود و بدنبال وسوسه اي نرفته بود که امانش نمي داد ؟ و مگر با آدم نگفته بود ؟ تنها که نماند – آدم مگر همراه اش نگشته بود ؟ - کفر نمي گويم ! نترس ازاين که بر پشت اين مورچه ها بذر بکارم –
نه مگر آن دو چون خواسته بودند و کرده بودند آنچه را که شنيده بودند و خداي فرموده بود نه - و وسوسه امان نداده بود که آري – و زمين را زمين را زمين را :
اين تنها چيزي که بدان قسم خواهم خورد و اين تنها چيزي که برايم مرزي دارد و اين تنها چيزي که مالک آنم بدان دليل که هستم و خواهم بود نه تا زماني که بخواهند – بل تا زماني که باشم –
نه مگر زمين را هديه نگرفته بودند ؟ ما که جيره خوار آن وسوسه ايم و هزار وسوسه ديگر
پدرم آدمي ديگر بود و جداي از هر چيز به وسوسه مادرم پاسخ داده بود تا حالا و اينجا به يک باره رژه اين مورچه هاي خرد و سمج که دارد بر پشت شان سبزي تفکر شکل مي گيرد-گرچه خود بهانه وسوسه هاي ديگري – آن سر درد هميشگي را به سراغم بياورد و باز ببينم که اين منم در انتظار و مستاصل از وسوسه اي ديگر که دلم نمي آيد اين نوشته را تمام کنم براي اثبات آنکه گفته بودم :
گناه از نويسنده يا قلم انتخابي نيست !




جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۰

آخرين شعرم ، آخرين نگاهم به اطراف ، با نام آسمان آبي

مبادا نيمه شب آسمان
کارش را از ياد ببرد
بگذار شهر من سپيد بپوشد و ردپايم خاطره باشد
حالا که پنجره ها رنگ نفس هاي مرا گرفته اند

دو چشم مي کشم با ابروان هشت ، هشت
و دهاني که لبخند را از ياد نبرده است
- پنهان نمي کنم –
من از تجسم لب ها فرار مي کنم
و از نقاشي آن لرزه هاي نرمي که ناگهان
بر لب هايي که جفت ، جفت
و کام هايي که طاق ، طاق
نه ،
بگذار به عطر نرگس بيانديشم
ميانه اين چهار راه هاي هميشه
با هجوم پسرکاني که از من هم کاسب ترند
و هنوز آرزوهاي بزرگ دارند :
آرزوي ديدن آسماني که کارش را ادامه مي دهد
از پس شيشه هايي به رنگ نفس هاي زني زيبا
و آرزوي پيشکشي عطر نرگس حتي

چهره ات براي من تغيير نمي کند
آيينه ها چه مي فهمند!؟
هر روز به ما دروغ مي گويند
و به ما ياد مي دهند که آيينه ديگران باشيم
و تو مي داني که من هيچ وقت
ديکته نوشتن را دوست نداشته ام
و حالا هم که آسمان ، دليل مضاعفي است
به راحتي ، بازهم
دو چشم مي کشم با ابروان هشت ، هشت


در سرم آواز نخوان
با تو بودن جرم است
مگر روزنامه ها را نمي خواني ؟
که سخن گفتن آزاد است و در ابتدا تنها کلمه بود
که مصونيت يعني تکرار تاريخ کاپيتولاسيون
در سرم آواز نخوان
با من بودن جرم است
وعطر نرگس و پنجره هاي هم نفسي ، دلايلي مضاعف
و مگر نمي ترسي
از به دنيا آوردن نوزادي که بر پشتش
دمي از جنس تمساح خواهد داشت ؟

پنهان نمي کنم دهاني که لبخند را
از ياد نبرده است
گرچه از تجسم لب ها فرار مي کنم
و نگران عطر نرگس هستم
ميانه اين چهار راه هاي هميشه
با کمين مردمکاني که از همه طلب کارند
و با لکه هاي کوچک نور
به شکار آرزوهاي بزرگ مي روند
نه ،
بگذار ردپايم خاطره باشد
حالا که شهر من لباس سپيد مي پوشد
تنها مبادا آسمان
نيمه شب کارش را از ياد ببرد



تهران 28/10/80 6 شب

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۰

کلاس يوگا نرفتم ـ سرفه هاي خشک و ناگهاني که دو سه روزي است گريبان گيرم شده است ، ميان آن سکوت و تمرکز جايي براي من باقي نمي گذاشت ـ حيف شد ، من که اهل تنهايي يوگا کردن نيستم يا هنوز نشده ام و چه مشتاق بودم براي آن حال ـ از مربي ام لي لي ، پرسيده بودم که بر اثر تمرينات يوگا چه چيزي در مغز ترشح مي شود ؟کلي توضيحات علمي داد که چه و چه و ــ حيف اين سيگاري هم که نمي توانم بکشم و دوداش را با حرص به اين صفحه شيشيه اي مانيتور فوت کنم ـ همين مانيتوري که اعتقاد دارم و بارها گفته ام که آ‌دمها وقتي پشت يکي از آنها مي نشينند ، دچار شخصيت کاذب مي شوند ، انگار کن آدم دومي در آنها متولد مي شود با ادبياتي متفاوت ، لحني جديد و گاه حتي با پيشينه و يا اهداف و روزمرگي جديد و ساخته ناخودآگاه ذهن ـ کاري ندارم به اينکه محيط رسانه اي مانند اينترنت و فرهنگ عامه آن تا چه حد بر افراد تاثيرگذار است و يا اينکه اين اثرپذيري تا چه حد معلول نقاط ضعف شخصيتي و کمبودهاي فرهنگ و محيط بيروني کاربر است ، که مجال بسيار مي خواهد ـ تنها مي خواهم بگويم که اين آدم دوم شکل ميگيرد و فرد اگر آگاهانه شاهد خود نباشد و به ميزان کافي شجاعت و يا طاقت پرداخت هزينه هاي پيش آمده را نداشته باشد ، نه تنها آن آدم دوم را کنار نميزند بلکه آن را مي پذيرد و به اين دوگانگي و يا چند گانگي عادت ميکند ـ درست مانند مادربزرگ من که پاي تلفن ( مخصوصا اگر تماشاچي هم داشته باشد ) آنچنان با لهجه تهراني و به ناز سخن مي گويد ، که حيران مي مانم که پس آن سبقه در مشهد و آن ــ
محمود مي گويد که خودم نبوده ام وراحت ننوشته ام ، مي گويد بيشتر آنچه بوده ام که مي خواسته ام باشم
لاله هم ، آدمک دومي را در نوشته هايم کشف کرده است که بيش از من ، آن را مي پسندد
چه سووال بزرگي از خودم دارم ، نمي خواهم دفاع کنم ، فقط ـ ـ ـ
و حالا من درست روبروي اين مانيتور نشسته ام با حرص سيگاري بر گوشه لب هايم و سرفه هاي خشکي که امان ام را بريده است ، در فکر مخاطبانم و اميدي که ارتباط با آن ها در من مي دمد
مي خواهم به تنهايي يوگا کنم که ترس رويارويي کامل با خودم را اولين بار ، فکرخواني هاي احتمالي لي لي در يوگا ، از من گرفت

سه‌شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۰

محمود برايم نوشته است که کم کارم ـ چه شاد شدم از اينکه مي ديدم ايرادي در کارم ، حساسيت خواننده ام را برانگيخته است ـ احساس وجد مي کنم از يافتن مخاطب ، کاش از ديگران هم خبري مي شد ـ ـ ـ
ريش سفيدي يک بار ديگر از قانون کار آمد تر شد : لقمانيان نماينده مردم همدان در مجلس شوراي اسلامي، عفو گرفت
و من ترجيح دادم با فشار سرانگشتي ، بجاي شنيدن همهمه هاي راديو ، راه بر هجوم فکر باز کنم و باز ترجيح دادم به فشار نوک پايي ، بجاي شمردن ضربه هاي گيجگاه ام ، راه مانده تا تسکيني زير سقف محرم خانه را کوتاه کنم



یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۰

برف نو ، برف پاک زيبا
چه دوست دارم اين تن پوش تازه شهرم را و اين لبخندهاي ناخودآگاه و از سر همدردي و هم داستاني آدم هايي را که زمستان ، غافلگيرشان کرده است
وسوسه نوشتن از اين حال و هوا رهايم نمي کرد ، چه کنم که تا جنبيدم ، فکر باليده بود و همه آن چيزها که ميديدم و قصد گفتنشان را داشتم ، به بلور شعري زاده شدند که هنوز نيمه کاره است و مايه انتظار
اين را هم بگويم که امتحانات پايان ترم (گرچه براي من هميشه اول ترم است ! )اين همه هيجان تماشا و تحرک را ، جوابي باقي نگذاشت و آرزوي يکي دو پيک زير برف ، آن هم بعد از اين همه وقت را حرام کرد
راستي ، اين را هم ياد گرفتم که گل بنفشه زير برف زنده مي ماند و بهار، پر گل تر از قبل اش ، از زير برف بيرون خواهد آمد
حالا مي توانيم نگران بنفشه هايي که برايتان گفتم در خاشيه اتوبان مي کارند ، نباشيم !
نميدانم چرا شهر برف زده ، تمييز تر به نظرم مي آيد و با خودم مي گويم کاش بعضي آدمها نيز ، براي مدتي هم که شده زير برف مي ماندند ! علاوه بر پاکي مضاعف محيط ، شايد وقت بهار ، جوانه اي ميزدند و ديگر رنگ اين همه کهنگي و واپس گرايي را ، نمي ديديم
نگو چه دل خوشي دارم ، دلبسته اين خاکم ، تو هم هستي ، رعنا هم هست : نديدي پنجشنبه شب چه بي طاقتي ميکرد و چندين و چند بار صدايش به گريه شکست ، سخت بود دوري از اين خاک و اين آدمها برايش ، و اين هيچ تفاوتي
نمي کند که خرداد يا تير ( دوره درسي اش که تمام شود ) بر خواهد گشت با اين که تنها پس از گذران سه ماه دوري ، به ايران برگشته بوده است ، نه تفاوتي نمي کند وجايش خالي است
من و امثال من ، بسيار از اين آدمها که مي خواهم زير برف بروند و زير برف باشند ، ( يادت نرود که خشونت گريزي را تمرين کنيم )، طلب کاريم
تاوان سال هاي جواني من را چه کسي پس مي دهد ؟ عمري که دارد نفله کوته انديشي و برتري جويي ايدولوژي هاي عقب مانده ، بر مصالح و آينده ما مي شود ، مايي که دلبسته ايم و فرار نمي توانيم
بيا بذر بپاشيم ، بيا بنفشه بکاريم
بيا در جستجوي آوردن برف ، به آسمان شهرمان باشيم

پنجشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۰



براي خستگي هامان
بايد جايي بيابيم و زماني
پيش از آن که شيار ثانيه ها
پاهامان را ببلعد

سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۰

ديدم حاشيه اتوبان ، اين هم خوابه آبله روي سرعت را ، بنفشه مي کارند
لبخند زدم و به فشار پايم ، از تمام جا خالي ها ي روزگارم
فرار کردم
خيلي کوتاه و خودماني دعوتم کرد : چهارشنبه ساعت 4بعدازظهر ، طبقه دوم مرکز نمايش دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران ،
پروژه عملي پايان دوره کارشناسي اش بود و من تصميم گرفته بودم سنگ هم از آسمان اگر ببارد ، بروم و کارش را ببينم نه بدان خاطر که انتظار داشته باشد و من نخواهم که برنجانم اش ، نه ، مي خواستم ببينمش و لحظه اي کوتاه حتي در آن سرآغاز جديد که خود را مي يافت ، ،همراهي اش کرده باشم و اثبات کنم به خودم که هيچ انساني را از خاطر نتوانم برد گرچه امکان هم مسيري با يکديگر را روزي از دست داده باشيم - و تو هم هيچ دنبال مقصر نگرد که کليد داوري در ارتباط آدمها ، يافتن گناهي نابخشودني نيست – دست کم تنها دليل متصور براي پايان يافتن همراهي آدمها نيست
پاي پله ها ، روي آن پارچه بزرگ قرمز نوشته شده بود : نمايش عروسکي قصه هاي اسپانيولي ، و من به بهانه سيگار کشيدن همانجا مانده بودم و به يادم مي آمد که بارها و بارها به بهانه همين طرح که نوشته بود ، بر سر مفهوم فانتزي ، مشاجره کرده بوديم
داستان را در سه اپيزود پياده کرده بود : اول مردي که مي خواست ماتادور (گاوباز) باشد ولي گاو ميدان گاوبازي ، هيچ اعتنايي به قرمزي پارچه مواج نمي کرد و مرد کم مانده بود به بهانه تحريک گاو ، تبديل به گاو شود
دوم ماتادوري که از بي حالي گاو مستاصل شده بود و در نهايت پي برده بود که گويا چشم هاي گاو ضعيف است و برايش عينک گرفته بود و در نهايت کم مانده بود بازي را و جانش را در ميانه ميدان ، به گاو خشمگين عينک به چشم ، ببازد
سوم گاوي بود که مرد ماتادور ، عينکش را دزديده بود و گاو غمگين و نيمه کور از تماشاچيان طلب عينکي مي کرد تا دنياي زيبا را دوباره ببيند ، و چون عينکي يافت که با آن خوب مي ديد مشکلي تازه پيدا کرد : قاب عينک مزه هاي بلندي داشت (القاي زنانگي) و احساسات گاو داستان به تدريج رقيق و رقيق تر مي شد تا آنجا که بجاي مرد ماتادور ، گله گاوهاي وحشي ميدان بازي سر بدنبالش گذاردند و براي تصاحبش هياهوي بسياري بر پا کردند
کارش را که ديدم با خودم گفتم شايد راست مي گفت شايد من مفهوم فانتزي را درست نشناخته بوده ام ، حالا براي تو مي گويم به زبان ساده که فانتزي يعني : ابتکاري غيرضروري و از سر تفنن که مورد پسند قرار گيرد
وقت خداحافظي ، جعبه اي را به من هديه داد که هم اکنون روبروي من است و در آن يک عروسک کوچک با موهاي بلند سفيد و پاهاي لق در کنار تسبيح شاه مقصود من که پيشش بود ، آرام گرفته است در ته جعبه با روان نويس مشکي نوشته شده است :
{وقتي کوچولو بوديم تلويزيون سريال انيميشني نشون ميداد به اسم ((دختري به نام نل)) نل براي رسيدن به هدفش سفري رو آغاز مي کنه که توي مسير راهش با آدمهاي مختلفي برخورد مي کنه و در زمان خداحافظي با هر کدوم از اين آدمها ، عروسک دست ساخت خودش را به اونها هديه مي دهد تا خاطره خودش را در ذهن اونها زنده نگاه دارد ، حالا روشها عوض شده ولي من روش کلاسيک نل رو مي پسندم }
مي داني ؟ او هم مرا دعوت کرده بود تا چيزي را به خودش ثابت کند ، دوست نداشت ميان اين همه روزمرگي ياد و خاطره اش از ذهن آدمها پاک شود
چه شادم از اين هم مسيري انديشه انسان ها ، چه اميد دارم به فردايي که اين گونه انديشيدن ها خواهد ساخت



به نيما و دو خواهر گلش که پذيراي تنهايي ام بودند

بخند ، برقص و شادي کن
من اين داستان را دوست دارم
پاي بکوب و گيسو بچرخان
که من اين آشوب را دوست دارم
بازي نور ، بازي رنگ
وين جادوي سرانگشتان مست
رخنه لحظه هايي بي خويشتن
- بي قرار و ولوله ساز و دلخواه-
در اين رخوتي که هست
تا اين جام روح افزاي در دست من است
من اين هجوم بي امان پيمانه ها را
دوست دارم
چه مفتون کردي ام با رقص خويش
چه سرشارم من از لبخند تو
آه من تمام اين شادي يکرنگ را دوست دارم

مي داني انسان دنبال بهانه مي گردد براي حتي يکي دو لحظه شاد و بي نفس بودن
هر کجا مي خواهد باشد، هر که مي خواهد باشد ، ميان هر آنچه بر سرش آوار ، دنبال بهانه اي براي فرار مي گردد
و خواب پناهگاه خوبي است و خوابيدن فراري دلچسب ، اما عزيز من مگر هر نسخه اي براي هميشه علاج آفرين باقي مي ماند ؟ اگر اين گونه بود که من تمام اين روزها را مي خوابيدم
و اگر آنها هم ، دوستانم را ميگويم ، مي خوابيدند ؟!
سپاس فراوان از حسين درخشان ، بخاطر دلسوزي و همکاري اش
و پوزش از شما ، به خاطر سکته اي که در روند کار افتاد
اميد آن که اين تلاش ، دلپسند شما باشد و ديگران را نيز
که به دعوت شما بدين تماشاي خواهند آمد
راستين