چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۰

در خانه باز بايد باشد بروي ميهمان ـ وقت و بي وقت که ندارد براي من ، مني که سوته دلم و همدلي روغني است به چراغ کاشانه ام ـ هر چه که هست بي تعارف ، خوب و بد ، درهم ـ کاش گوارا بوده باشد و سبکبارتر باشد وقت رفتن ، همين مرا بس است
گرمپ گرمپ ، گرممممممممممپ ـ گرمپ گرمپ ـ به صداي قلبم گوش مي دهم ـ نفس در شيب سينه مانده است انگار و قلب مي کوبد ـ گرمپ گرمپ ، گرممممممممممپ ـ
سرم را به ميان بالش فرو مي کنم ـ بيدار نشو ، بيدار نشو ـ در خواب باشي بهتر است ـ بگذار بگذرد اين وقت ، بر تو اما انگار که هيچ ـ در خواب باشي بهتر است ـ خسته است روح ات ، از بازي براي دمي هم که شده بيرون بيا ـ به خودت بگو که موچ هستي تا بعد ، بگذار وقت بگذرد نه بر تو که در خوابي ـ به صداي قلبم گوش مي دهم ، شيب تندي دارد انگار سينه ام ـ خواب را مي جويم ـ نفس هاي درمانده و کوبش هاي پي در پي ، گرمممممممممپ گرمممممممممپ

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۰


روزي نامت را خواهي گفت
به فريادي از پس بلندي افکارت
و به راستي چشمانت
روزي که مردمان
عادت داروغه بودن را از ياد برده باشند
و ديگر چانه ات
موازي بستر سايه ات خواهد بود
و عمود بر رهايي گيسوانت زير باران
روزي با تو دست خواهم داد
بي محاباي چشمي تنگ و در کمين
نامت را خواهم پرسيد
و به نامت ساغري ديگر خواهم ريخت

80/12/7 تهران

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۰

چهار پنج سالم بيشتر نبود و مادر درتلاش بود که بياموزم کارهايم را خودم انجام دهم و در عين حال با نظم و ترتيب باشم ـ گره پاپيوني را ياد گرفته بودم و ديگر نيازي نبود که براي پوشيدن کفش هايم ، کسي روبروي ام دو پا بنشيند و من عجول فرق سرش را بکاوم و اين پا و آن پا کنم ـ يک پاپيوني را از مادر ياد گرفتم و دو پاپيوني را بسيار ناشيانه و از بيراهه ، همچنان که هنوز ، از چي چيک جوون در کودکستان کودکي هايم ـ آن روز اما مادر تلاش مي کرده است که من لباس هايم را خود به چوب رخت آويزان کنم و من به راهنمايي حافظه بصري ام ، آن قلابک چوب رخت را کرده بوده ام توي دهان و با دندان هاي جلو گازش گرفته بوده ام تا با دو دست فارغ بتوانم لباسم را راحت تر به تنش کنم ـ دندانم درد گرفت از سنگيني آن چه که يادم نيست دقيقا چه بود و چه رنگي ، تيري که دندان هايم را درنورديد اما چرا ـ جايي از کار ايراد داشت ، بايد راه ديگري مي جستم ـ از مادر پرسيده بودم و جواب شنيده بودم که مي توان از دستگيره کمد کمک گرفت و چوب رخت را بر آن آونگ کرد به انتظار پوشاندن لباسي که مال توست و به تن تو بوده است و قرار است که براي مدتي به امانت بماند در تاريکي کمد ـ ذهن ام جرقه مي زد ، دم در به سووالي ديگر ميخکوبش کردم :
- راستي آمرييکايي ها هم از دستگيره کمدهاشان کمک مي گيرند؟
و جواب بي مسئوليت مادر که : آري
کودکي بوده ام با ذهني جوينده و کاشف ارتباطات و هر روز راجع به آمريکا مي شنيده ام به تکرار ـ در هجوم تبليغي بوده ام به منظور تخريب و در کوران تبليغي ديگر به قصد تحبيب ـ عده اي مدام مشغول ناسزا گويي و عده اي ديگر در حال تغزل ـ هر دو اما کور و پر تعصب ، حالا مي گويم ـ آمريکا برايم سووال بوده است ، خانه شيطان بزرگ و يا کعبه آمال و آرزوها ـ دو روايت ، هر دو نادرست و چون سمي که هر روز به ذهن کودکان چهار پنج ساله تزريق مي شده است ـ درد ما درد ترک تازي است ، درد بي فکري

شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۰

Click for Large Image


عاشقانه

بوسه ات طعم ديگري دارد
ناگهان آهنگ تازه اي ساز کرده است
پر شور و جامه دران
و من آن نهرم که پيچ و تاب مي خورد
براي آن پولکي هاي رقصانه نور
تا بر دلم خط بکشند
صداي تو موهبتي است
که ميان چهار ديوار خانه مي چرخد
بر هر چيز دستي مي کشد تا پژواک
و مرا به خود مي خواند
تا پيچ و تابم دهد
و من در فکرهايم به دريا بريزم
شکوفه هاي گيلاس بر تنت
مي شکوفند از اين همه داغي
و بوسه ات باز
عطر ديگري دارد
3/12/1380 1بامداد تهران
با بسياري از قواعد اجتماعي مشکل دارم ـ نمي گويم قوانين ، چه را که بار حق هم دارد اين واژه ـ قاعده اما بيشتر نبايد است يا بايدهايي از زاويه ديد و اثبات خلف ـ از همان دوران کودکي هم اين مشکل و ايستادگي من دربرابر آن ظهور کرد ـ درست از زماني که از حس به عنوان قدرت ادراک استفاده کرده ام تا بعدها که تفکر و مباني منطق هاي گوناگون ، به فرآيند تحليل و تصميم گيري ام افزوده شده است ـ هيمشه مشکل داشته ام و دارم هنوز هم ، نوع برخوردام اما ممکن است تغيير کرده باشد ـ اولين تصويري که در ذهن دارم و به يادش مي آورم تا بحث ناخواني با عرف پيش مي آيد ، نيم روزي است در اتاق غذاخوري کودکستان کودک ناز در مشهد ـ نشسته ام بروي يکي از همان صندلي هاي پلاستيکي کوچک نارنجي که پنج تا پنج تا به دور ميزي از همان جنس و رنگ چيده شده اند ، به جاي چهارتا چهارتا و به دليل کمبود جا حتما ـ دوستاني در کنارم و بر سر آن ميز نشسته اند که نه چهره شان را به خاطر دارم و نه نام شان را ، تنها همين که ميدانم که دوست بوده اند و دوستشان دارم در بازگويي اين خاطره هنوز ـ خواسته ام چاشت نيمروزم را که مانند بيشتر روزها چند تکه بيسکوئيت و سيب و خيار برش برش در ظرفي پلاستيکي و در دار است ، با دوستانم قسمت کنم ـ مربي ديده است ، دخترکي هجده نوزده ساله حالا مي گويم و يا زن بزرگي آنچنان که آن روز مي ديده ام ، فرقي نمي کند مربي مربي بوده است برايم و ديده است و به سويم مي آيد ـ به همراهش مي روم به اجبار به اتاق ديگر و از خوردن محروم مي شوم و تنها مي مانم با گرسنگي و بغضي که گير کرده است در گلو و پايين هم نمي رود ـ چه کنم بهداشت دهان را ياد نخواهم گرفت و وسوسه تقسيم دارايي ام به وقت رفاقت ، روزهاي آينده را نيز رنگي از گرسنگي خواهد زد ـ نمي دانم کي تسليم شدم اما گويا من اين بهداشت دهان را ياد نگرفته ام و هنوز با قاعده اش مشکل دارم هنوز ـ دوست مي دارم که از جامم ، جرعه اي تعارفت کنم ، نوش

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۰


تاهل در ذهن بايد بنشيند وگرنه هميشه داستان تجرد تکرار خواهد شد ـ تک همسري که چندين قدم هم جلوتر خواهد بود از اين جانشيني ـ من از تعصب روي گردانم و مالکيت هم که چيزي جز تعصب در برخورداري نيست ـ روابط بين آدمها را مخصوصا ، ساده دوست دارم ، ساده و صميمي ـ سلامي به لبخند و آغوشي به فراغ ـ اشتراکي در عين اسقلال هويت ـ درست مانند اين اکليل هاي صورت تو بر شانه و موهاي من
از راست به چپ مي نويسم ـ به آخر متن که مي رسم چپ چپ نگاه مي کنم ـ من هميشه به وقت دقت ، گردن ام را کمي کج کرده ام بروي شانه ـ
حالا راست تر راه مي روم ، راست تر مي گويم
گرچه معتقد است که آدم پر حرفي نيست و دوست نمي دارد که مسافرش را وادار به گوش دادن کند اما گويا نمي داند يا نمي خواهد بداند که من مسافر ، بايد طوري باشم و طورکي ام شده باشد تا تحميل صدايش را ناديده بگيرم و يا نشنوم ـمن که همان اول سوار شدن فاتحه ام را خوانده بوده ام با گفتن اين که : نه آقا ، بهتر است اين طور ، راه کوتاه تر مي شود ـ راه چاره اي هم نيست ـ شروع کرده است از جوان بيست و نه ساله اي که فلان قدر داده است به فلاني و فلان فلان مقدار هم به بهانه فلان و فلان ، چک کشيده است براي فلاني و بواسطه فلان کسک آن هم ـ تا رسيده است به شرح برگشت خوردن يک چک و چه هيجان زده هم هست ـ ناگهان اما شروع مي کند به سووال هاي پي در پي کردن و انگار که منتظر جواب هم نباشد ، بي وقفه و مدام هي مي پرسد و باز ـ گويي جواب همه آنها را مي داند و مي خواسته تا يک باره بعد از اين همه پيچ واپيچ زدن هاي پرسش گونه ، تو هم که من مسافر باشم ، همان نتايجي را بگيرم که او ، و تاييد اش کنم و دم به دمش هم بدهم شايد ـ حرفش را قطع مي کنم و مي پرسم که آيا هيچ فکر کرده است که اين جوانک را به قول خودش ، چه کسي دستگيري اش کرد و برداشت صاف گذاشتش ميان جريان هاي سودساز پايتخت ؟ مي ماند ، هيمن طور نگاه ام مي کند و انگر کن که فرمان در دستش نيست و اتوبان خود ميداند که چگونه ما را پيش ببرد ـ آخردر ايران گاهي وقت ها ، راه ها خود به خود کساني را به پيش مي برند گويا ـ بجاي هرچيز و همه چيز مي پرسد : راستي اين پنجشنبه چه خبر بود ؟ اين همه آدم ، اين همه ترافيک ؟ همه هم پسر دختران جوان آقا ـ يکي شان جلويم را گرفت گفت (( سه تا دولت )) ، هزاري منظورش بود !

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۰

چشم تو برايم دريچه گقتگوست
و آغازي بي انجام :
عطر قهوه و نمايي سبز

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۰

تلخ نشو ، گره به ابرو نيانداز که رنگ چهره ات مي گيرد ، سکوتت پر از ملامت مي شود و افسوس ، و آن گاه دل من مي گيرد
تلخ نشو ، ترخون باش مادر من ـ ديوار نساز ، غريبه گي زود رشد مي کند و تا به خود بجنبيم ديگر صدا هم به صدا نخواهد رسيد ـ
تلخ نباش ، من از عذاب گريزانم ـ فصل رسيدن من است مادر ، ترخون باش ، مبادا به آب ديگر شيرين شوم يا که بمانم و تلخک باشم
(تلخک = خربزه نارس )

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۰

دندان لق است انگار و من به فکر کشيدن اش نيستم ـ نبايد هم باشم ، دندان لق است آخر ـ خودش خواهد افتاد ، نه هر وقت که بخواهد اما ـ طاقت نخواهم آورد تا برسد و از ريشه جدا شود ، نه ، خواهم انداختش ـ دوست دارم اين لق لق زدن اش را ، اين تنه به کناره زبان خوردن اش را و باز يله دادن و لق لق زدن اش را ـ درد هم درد دندان لق ـ مي خارد انگار و خار خار مي شود زير پوست ام از اين لق زدن ـ دردي که به خود مي خواند مرا و من مشتاقانه به پيش بازش مي روم گويي ـ
آن قدر بازي کنم با اين دندان لق تا دهانم شور شود ، شور و گرم ـ مزمزه مي کنم و به جاي خالي اش مي رسم در کودکي ام

شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۰

پا تند مي کنم ـ بي صدا نزديک مي شوم و با دست راست قفايش را مي چسبم ـ هنوز جيغ دخترک در سرم مي چرخد و زنگ مي زند ـ نگاه دختر رميده است و ضجه مي زند ـ دو تايشان پا به فرار گذاشته اند و بي امان مي دوند ، اين يکي را اما رها نمي کنم ـ با فشار مي کشانم اش به جلو ، تعادل اش را بر هم مي زنم با تنه اي که ميدانم سنگيني اش را تاب ندارد ـ بايد فاصله ام را کم کنم و به دست هايش فرصت ندهم سراغ جيب هايش را بگيرند ـ دخترک صدايش مي شکند به هق هق ، ضربه مي زنم مدام و به نفي خشونت فکر مي کنم ـ بايد اين متن را نجات دهم و خواننده ام را که نبايد به خشونت بيانديشد ، اين دخترک را اما نيز ـ پس ديگر باقي اش را نخواهم گفت ، تو هم عزيز من به امنيت فکر کن ـ به امنيت اجتماعي که بيمار است و بيماري گريبان انسان هايش را گرفته است

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۰

نه ، هنوز طعم گس محتويات ليوان ام را حس مي کنم
پک محکم تري مي زنم ، دود در گلويم مي شکند و اشک در چشمم
دستت را مي گيريم و ناخن هايت را به کف دستم فشار مي دهم
آه خواب نيستم ، خواب نيستم

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۰

براي سن ولنتاين و
تمام آنان که دوست داشتن را ارج مي نهند




فروغ شاعر است ، بگذاريد همين جا بگويم که لفظ شاعره را درست نمي دانم ـ چرا که ضماير در زبان من جنسيت ندارند ، در تفکر من نيز ـ نمي توانم بپذيرم که در حوزه زبان به عنوان مهم ترين شاخص فرهنگ ، انسان با تبعيض و يا آپارتايد جنسي مواجه باشد و به آن تن دهد ـ اتفاقا فروغ بيشتر به اعتبار مبارزه با همين تبعيض جنسي در بيان و گفتار حالات ، شاعر است و ماندگار ، تا به اتکا به صنعت شعري اش ـ جسارت فروغ براي آن سال ها اتفاق ساده اي نيست و واکنش جامعه مردسالار عامي و مردسالاري خواص نيز چندان دور از ذهن ـ و اين جاست که من فکر مي کنم فروغ به مدد نگاه شاعرانه و جهان بيني لطيف و صادقانه اش توانسته دربرابر تمامي آن هتاکي ها و کيش هاي شخصيتي که ماحصل بي پروايي او در رويارويي با انساني است که در خود سراغ دارد، استوار بماند و در ذهن خوانندگان اش تکرار شود
قضاوت هاي ادبي در مورد فروغ اما در اکثر موارد تا به امروز ، دست خوش نوعي تسامح و انعطاف بي توجيح بوده و هست ـ شعر فروغ بيشتر تحت تاثير جسارت ذاتي و استقامت شخصيتي زني شکننده ، نقد شده است ـ اين نمود جسارت و استقامت در واژه ها و يا ساختار شعري فروغ به عنوان سبک نيست که به چشم آمده و تبليغ شده است ـ گويا در اين سال ها آگاهانه و يا ناخودآگاه ، شعر فروغ زير سايه نويسنده اش مورد نقد و بازخواني قرارگرفته است و براي ايجاد و يا ستايش چنين جريان فرهنگي در حوزه زنان ، بهاي سنگين سنجاق کردن شاعر به اثر نيز تحميل شده است ـ از طرف ديگر فرهنگ قهرمان پروري و قهرمان پرستي در اين خاک ريشه ديرينه داشته است و گرايش ها و قضاوت هاي مطلق و بي چون و چرا در رد و يا پذيرش کليه زوايا و کارنامه يک هنرمند ، هنجار به شمار مي آمده است ـ درست مانند آن چيزي که در مورد شاملو مي بينيم : دوست داران متعصب و دشمنان قسم خورده ، با اين تفاوت که رويکرد به فروغ داراي نوعي پز فمينيستي و فانتزي مابانه نيز بوده است ـ امروزه روز اما ديگر با مباني نقد پسامدرن و مفاهيم جامعه در حال گذار ، شايسته است که آثار فروغ و هزاران زن ديگر چون او را ، فارغ از جنسيت و تنها به ديد هنرمندي از جنس انسان مورد بازخواني قرار داد ـ
دلم نمي آيد اين را هم نگويم که امروز زنان هنرمندي را مي شناسم و مي شناسي که در جسارت ، از فروغ بسيار پيش اند و اين البته محصول مستقيم فضاي فرهنگي جديد و در حال گذار جامعه ايراني است ـ که من به فردا دلبسته ام

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۰

جاده مرا به خود ميخواند ، مرا مي کشيد و همراه افکار بي پايان ام مي کرد ـ
(( چه سخت است زماني که جاده راهبر تو باشد ))
بر تن جاده مي پيچم و پيش مي روم ـ نگاه ام راه مي کشد ، پيشي مي گيرد و باز مي گردد ـ اين بازي را دوست دارم ـ شهر من با تمام خوبي ها و زيبايي هايش ، بر نگاه سد مي زند ـ دلم از ديوار و هواي دودزده بي بعد مي گيرد و جاده مرا به خود مي خواند ـ سفر آغاز مي شود و نگاه ام راه مي کشد
(( چه سخت است زماني که جاده راهبر تو باشد ))
نشان ها را نگاه مي کنم و امتداد راه را ادامه مي دهم ـ مانند تمام اين روزها به دنبال نشانه ها مي گردم و آرزو مي کنم که در پيچ بعدي ـ ـ ـ
جاده مرا به خود خوانده است و همچنان مي کشاند ام ـ به ترانه هاي قديمي گوش ميدهم و پيچ ها را مي شمارم
(( چه سخت است زماني که جاده راهبر تو باشد ))

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۰

بهمن 1376
جشنوراه فيلم فجر بازار داغي دارد ، اولين و شايد بهترين تکان هاي سينماي ايران پس از دوم خرداد تماشايي است ـ هنوز خبري از شعارزدگي منصوب به اکثريت و يا فيلم هاي سفارشي اقليت ، به گوش نمي رسد ـ ابوالفضل جليلي ناکهان ، دوباره کشف مي شود ـ فيلم زيباي رقص خاک ساخته جليلي ، پس از شش سال توقيف و به جاي يکي از فيلم هاي به جشنواره نرسيده ، تماشاگران حرفه اي را خيره مي کند و چون خاطره اي در ذهن ها مي ماند، تا چند ماه بعد اخبار موفقيت هاي جليلي و رقص خاک در جشنواره هاي بين المللي چندان هم غريب نباشد ـ کارت تماشاي مسابقه سينماي ايران به قيمت پنج هزار و پانصد تومان به دانشجويان علاقه مند پيش فروش شده است و هنوز خبري از منع صدور کارت هاي مهمان و ويژه نيست ـ بايد يکي دو سالي بگذرد تا صداي اهالي مطبوعات و خبرنگاران از قوانين جديد صدور کارت جشنواره ، بلند شود و در کمال ناباوري و بر خلاف قانون ، نزديکان رييس جمهوري و دولتمردان دولت قانون گراي پاسخ گو ، علاوه بر نزديکان آقايان هميشگي باز هم از کارت هاي ويژه و مهمان و غيره استفاده کنند و همچنان در سالن حجاب و يا کانون ديده شوند ـ البته اوضاع ورودي سينما هاي تهران کمي آرام تر است و جوان بودن و دانشجو مانند به چشم آمدن ، احترامي دارد و مانند سال هاي پيش ضربه باتوم هاي سربازان نيروي انتظامي و برخوردهاي قهرآميز مسئولين ، لازمه جسنواره فيلم فجر نيست ـ تا سال 1378 و ماجراهاي آن هم هنوز دو سالي مانده است و همه چيز هنوز تازه ـ ـ ـ
خيابان لاله زار ، سينما کريستال
بانوي ارديبهشت شاهکار است بهترين فيلم جشنواره به زعم من ـ ضربه مي زند ، تو را با خود مي کشد و رها نمي کند ـ ضربه مي زند اما و باز به خود مي کشاندت ـ صداي احمدرضا احمدي براي اشعار شاملو که هنوز زنده است :
مرا
تو
بي سببي
نيستي
به راستي
صلت کدام قصيده اي
اي غزل ؟

ضربه مي زند و مرا به خود مي کشاند باز ـ پر از جسارت است ، صداي پاواروتي بروي صحنه اي از اتوبان صدر
ضربه مي زند و پر از تازندگي است ـ ميخکوب ات مي کند ، دنبال بهترين مادر مي گردد ميانه داستان فيلم و از روي تاريخ سياست اين ملک مي گذرد انگار ، از روي نعش سنت نيز ـ فائزه هاشمي را مي بيني و هنوز از مجلس ششم خبري نيست ـ شهلاي لاهيجي نازنين را نيز که هنوز در خيالش هم ، از کنفرانس برلين ردپايي نيست
و اين صداي احمدرضا احمدي بروي شبانه شاملو :
ستاره باران جواب کدام سلامي
به آفتاب
از دريچه تاريک ؟

ضربه مي زند و مرا با خود يکي مي کند ـ حيرت مي کني و من با حرص مي خندم ، مستانه و حرصناک ، وقتي به جنگ مردسالاري مي رود ـ جنگ با پدرسالاري ، جنگ با برادرسالاري و فرياد مي زند که آقا بچه من بي سرپرست نيست ! به جنگ قضاوتي ميرود که مادر را ولي فرزند نمي داند ، فرهنگي و تشرعي که انسان در آن يعني مرد ! ـ ـ ـ

پياده رو ، شب هنگام
پياده راه افتاده ام و از پيچ شمران سوار تاکسي شده ام و هي زير لب تکرار کرده ام :
مرا تو بي سببي نيستي
رسيده ام به ميدان تجريش و افتاده ام ميان سيل جمعيت و ناگهان زمزمه تغيير مي کند ، جمله هايي گنگ ، واژه هايي گم
تا خانه راه بسيار دارم ، مي بينم و با خود زمزمه مي کنم ـ جمله ها شکل مي گيرند و من در زمان گم مي شوم

دفترچه من ، شعر
نامه اي براي ساغر
شهر مرا پش نراند ساغر، پس نراند
ديوارهاي بلند ، سقف هاي کوتاه
صداهاي بلند ، پاهاي کوتاه ساغر
هيچ يک مرا پس نراند ـ
غم من تنها
نبود آواز بود و خنده و رقص
و ترس من تنها
قانوني که منسوب به شهرش مي پنداشتند
و چونان داسي بود
که هنگام دور
کمر انعطاف خم نمي کرد ـ
شهر مرا پس نراند ساغر
و من به دوست داشتنش رسيدم
خيابان هاي شلوغ و پرحرکت
ميدان گاه هاي سبز و پر چراغ
و کتاب فروشي هاي روشن
من مشتري هميشگي شان بودم ساغر
هميشه و هميشه
چه حتي زماني که تنهايي
ميهمان قلب ها بود و گريبان گير من ـ
من مي دانستم که مي شود
تن به جاري خيابان ها داد
نگاه بر عابران ناآشنا گشود
و سيل بي اعتنا را به دنبال نگاهي
بارها و بارها درنورديد ـ
ساغر من مي دانستم که هم سفري
الزاما نوزاد هم مسيري نيست
هم چنان که هم سويي
هم مسيري را ـ
آه ! شهر مرا پس نراند ساغر
حتي با خاکستر تنهايي اش ـ
شهر هيچ گاه منسوب راستي نشد
هم چنان که من
هيچ گاه منسوب شهر نگشتم ـ
من پاره خطي بودم
که به دنبال امتداد خويش مي دويد
و دهان هاي باز
متعجب ، فضيحت گوي يا خندان
جملگي نقطه پاياني بودند
به تحميل بر سر راهم ـ
بودن يا نبودن مساله نيست
بودن يا نبودن ، ديگر وسوسه نيست
اينجا سووال و انتخاب
تنها در چگونه بودن است
ساغر ! من ميان هم گوني و نبودن
واحه اي تازه جستم
کاغذي شدم سپيد و دوتا
که مرز مچاله شدن يا سوزانده شدن را
بي معني مي کرد ـ
شهر مرا پس نراند ساغر
تنها تائي از وجودم را تسخير کرد
و من تنها
بر تاي شب هايم فشردم
قلم را محکم تر و محکم تر
تا ميان روزمرگي روزها
ردي جاودانه گذارد بر جا ـ
شهر مرا پس نراند ساغر
و من ماندم تا بياموزم ميان ناخواسته ها
آنگونه زيستن را که خواهم
من انديشيدم
ديدم ، خواندم
و اشک ريختم
ساغر! من از اشک بازآفريده شدم
من از عشق بازآفريدم
من هر تکه وجودم فريادي شد
ماندگارتر از سکوت اينک
طردتر از ساقه برگ
و قرص تر از هر زنجير و بند
آه ! شهر مرا پس نراند ساغر
و من ديواري ساختم
بلندتر از هر ديوار حاشا
19/11/1376 تهران


سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۰

آن ميخ ها ديگر بيکارند ، بالاي بالاي اين ديوار که روبروي من است ـ گيرم که روزي سنگيني قابي را به جان مي خريده اند که ديگر نيست ، حالا که آن بالاي بالا زرد شده است چه مي کني ؟ آن قاب آن قدر سنگين شده بود که ديگر بايد مي افتاد و از شيشه هاي شکسته زخم بر مي داشت ـ من احساس نيوتن را درک مي کنم گرچه هيچ وقت ، هيچ سيبي را قاب نکرده باشم ـ راستي اما نيوتن به فکر پاييز درخت که آن بالاي بالا را زرد خواهد کرد ، افتاده بود ؟
ديوارها خيس خيس
سنگ فرش کهنه کوچه
سنگ هاي سخت ترکخورده از سرما
در انتهاي کوچه غم نوري مي تابد

بلند شکوه گلي
در انتهاي کوچه من
به آواز باد
مي رقصد

یکشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۰

رهايم نمي کنند ـ نه ، اين ساق هاي دستان تو مرا در بيداري که هيچ ، ديگر در اين خواب خلسه گونه تب دار هم رهايم نمي کنند ـ دربه در ام کرده اند و من به هر دري ، سري کشيده ام به دنبال واژه نابي يا تعبير يکتايي ، بلکه آن دو ساق ، آن ساق هايي که رهايم نمي کنند را بياورم روي کاغذ ـ واژه ها از من فرار مي کنند مدام در اين خواب تب دار و بيداري خلسه گونه انگار ـ آن چنان صاف و خوش تراش ، آن قدر سخت و نرم ـ نه،راضي ام نمي کند ـ
پوست تن تو را دوست دارم و ساق هايت بهانه اند ـ من اين جمله را به هر زني که رسيد يا رسيده ام ، نگفته ام ـ من از تن کسي حرف نمي زنم ، ساق هاي دستان تو را مي بينم و آن پوست ، آن پوست کبود رگه ، مرا با بدن تو آشنا مي سازد ـ ساق هاي تو مرا رها نمي کنند و من به تن فکر نخواهم کرد ـ تنها واژه مي خواهم تا بياورم شان روي کاغذ ـ بدن تو مرا به شهود مي خواند در بيداري ، در اين خواب خلسه گونه تب دار حتي و من از ساق هاي دستان ات آغاز کرده ام ـ
نشسته بودم و تو ايستاده بودي جايي ميان کنار و روبروي ام ، سه رخ ـ نمي خواستم به چشم هايت نگاه کنم ، براي خودم دليل داشتم ـ نگاه ام اما شيطنت دارد ، قضاوت نمي کنم که تو هم انتظار داشته اي يا نه ـ حالا مي بينم آن سرسره بازي با خيال ، کار به دستم داده تا بنويسم ـ بياورم روي کاغذ و واژه رکاب ام نمي دهد ، ساق هاي دستان ات هم که رهايم نمي کنند ـ نمي کنند
در گلويم چوب مي برند و تنم کوره آدم پزي است ، به همين خاطر نمي توانم تصميم بگيرم ـ دو روز وقت گذاشته ام براي يادآوري يک انديشه که ديگر در دنيا نبايد جايي داشته باشد ، به بهانه خاطره اي ـ نمي توانم اما تصميم بگيرم که تا کجاي اين نوشته را مي شود در انظار گذاشت ـ من در کشورم زندگي مي کنم و از خودسانسوري هم بيزارم ، پس اين تکه را بپذير عزيز من تا بعد :
همين روزها بود ، ميانه بهمن در سالي که گذشت که براي اولين بار تنفر را تجربه کردم ـ دوستان نزديک ام نيز ، آنها که هنوز هستند و باده رفاقت ، به سياه مستي و عربده کشي نمي کشاندشان ـ درست همين روزها بود ـ
باورم نمي شد اولين بار که شنيدم ، دست از شادخواري کشيده بودم و با پرسش هاي پياپي تلاش مي کردم پاي آن ميز بماند و پاسخ بگويد ـ در باورم نمي گنجيد جواب هايي که مي شنيدم ، از خودش و از دوستانم ، دوستان مشترک چنين روزهايي در نيمه بهمن سال 1379ـ ليوان نيمه پر را مدام در دست مي چرخاندم و با اعجابي فزاينده باز مي پرسيدم ـ ضربات پتک بر سرم و آن لبخندهاي لزج ، نمي داني چه کشيديم ـ برايت اما خواهم گفت
از آن شب ، ديگر انگار برايم آدم جديدي بود ـ آدم ؟ انسان که نبود ـ ريش هاي بلندي داشته است ، تا روي سينه گويا ـ قدش هم همين قدر کوتاه بوده که هنوز هم هست ـ به جاي اين ماشين مدل بالايي که حالا ، موتور سنگين سوار مي شده است ـ و مثل حالا راه ها را خوب مي شناخته است ـ مسلسل يوزي به شانه مي انداخته است ، روي کاپشن ارتشي رنگ ساخت جهان خوارترين کشور دنيا ـ
و آدم شکار مي کرده است اين آدم ـ به خاطر تفکرش ، تفکري ديگر را شکار مي کرده است ـ روي موتور سنگين مي نشسته و با آن مسلسل ساخت اشغال گر ترين دولت دنيا ، آدم شکار مي کرده است ـ
به خانه ام پذيرايش شده بوده ام و به نام محرم به خويشان ام شناسانده ، هنچنان که دوستان مشتر ک مان ـ عشرت او با بهار ، مگر در ويلاي ما پا نگرفت ؟ واي بر من ، واي بر دوستان ام ـ نه ، از آن شب انگار آدم ديگري مي ديدم تا آن شب آخر که ـ ـ ـ
از داستان پيشي نبايد گرفت ـ اين برشي از يک داستان است که به زحمت بازگفته مي شود ـ زحمت از بازخواني آن روزها براي من و زحمت از تن ندادن به دام خودسانسوري ـ
پرسيده بودم : همين ؟ به خاطر تفکرشان ؟ و جواب شنيده بودم که خوب ، چگونه انديشيدن بعضي آدمها خطرناک بالذات است چه رسد که به فعل نيز بگرايد ـ دايره واژگاني که بکار مي برد و منطقي که به اصطلاح براي استدلال از آن کمک مي گرفت ، برايم آشنا بود ـ براي هر کس که مثل من ، در اين زمان و مکان ايستاده باشد ـ نفهميدم قبل از انقلاب اسلامي 57 به نيروهاي سازماندهي شده توسط آيت الله بهشتي پيوسته بوده است و يا پس از آن ـ من آخر تنها همان شب مجال چنين پرس و جويي را يافته بودم ، و از دوستان هم قصد پرسيدن نکرده بودم بدان خاطر که آنها پيش از من و بيش از من مي دانستند ولي سکوت کرده بودند و هيچ گاه قبل از آن ماجراها
به من نيز چيزي نگفته بودند ، به خودشان گويا نيزـ دوستان من گناه بر او زماني نوشتند و گذشته اش را به خاطر و زبان آوردند که آن آدم به کام سير در عشرت با بهار دست يافته بود و ديگر جايي براي هر کس و هر چيز که نشاني از گذشته داشته باشد ، نبود ـ بهار هم البته بر اين آتش هيزمي گذارده بود و مي گذاشت ـ روابط اقتصادي و منافع ميان آدم ها چندان هم پيچيده نيست ـ
همين روزها بود ، آخرين شبي که از زندگي ما ، آنان که رفاقت را با متري غير از اسکناس نيز مي توانند اندازه بزنند، رفت و ديگر باز نيامد ـ من اما تنفر را تجربه کرده ام و گويا هنوز با خود دارم اش ، نه به خاطر آن سيلي ها که بي جواب ماند و نه به خاطر آن زخم ها که برداشتم ، به خاطر آن لبخند لزج و آن انديشه اي که محصول اش بود