یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۱

وقت بازي با ستاره ها است
همراه شمارش ات مي شوم
مبادا خواب هايت
رنگ دلتنگي بگيرند
از سفر بازگشته ام ، خودم را در آيينه مي بينم و جا مي خورم
پوست انداخته ايم و از پوسته پوسيده اي که سال ها ، به زور و با نام قانون و شرع و عرف بر تن مان کرده بودند ، بيرون آمده ايم ـ زيستن اگر با تجربه اندوزي همراه نباشد ، از مرز بودن ، به شدن نخواهيم رسيد ـ و تکرار چه بيهوده و آزارنده خواهد بود چونان که سکون ، زماني که از رفتن بازبايستيم و پويايي در شدن را ناديده انگاريم ـ
سفر اين بار برايم پر از همراهي بود ، هم دلي ، هم دستي ، هم داستاني و هم پيالگي
چهره تازه اي پيدا کرده ام ، از سال مار گذشته و پوست انداخته ام انگار

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۱

عاشقانه

از اين پيچک مو
که مي رود تا به عرش
بي خيال ، دانه هاي انگور مي چينيم
مانا شراب !
همين تو
عمر ما را ، بس

1381/1/4
همچنان در سفرم ، با ترانه ها و با خواسته هايم ـ راه مي جويم و به شتاب مي تازم ـ سهم بيشتري مي خواهم ، سهم بيشتري مي گيرم ـ

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۱

پرنده بهار

پرنده اي در دستان شما
بال بال مي زند و بدين صداي
جفت اش در آسمان
نويد آمدن بهار را خواهد شنيد
آه ، اشک من
پيش از آن که دشمن شادکن باشد
جانم را سبک خواهد کرد
29/12/1380 تهران 8.30 شب

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۰


نوروزمان شاد از يار و از مي باد

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۰

غوغاي رنگ ها در چشم انداز
سپيد و صورتي از شکوفه هاي گيلاس ـ سبز از جوانه هاي ساقه هاي بيدمشک ـ زرد از بوته هاي ياس
گلبهي با به هاي ژاپني ـ بنفش با بنفشه ـ کبود با سينره ـ ارغواني با ارغوان ـ آبي با آب ، با آسمان
آه غوغاي رنگ هاي چشم نواز
چه مي خواستم بگويم ؟ چه مي توانستم نوشت ؟
من خود در آن ميانه بودم ، نمي توانستم که شاهد باشم و لباس واژه بر معني بدوزم ـ بهار بر من زودتر وارد شده است و من تنها در اين روزها توانسته ام که بگردم ، بر گرد خويش ، بر گرد شهر ـ اين روزها برايم توالي سپيده و شام گاهان نبوده است آخر ، انگار کن که يک بازه همگن در بعد ( به ضم ب ) بي زماني ـ نمي گويم پيوسته يا ناگسسته عزيز من ، منطق خشک و بي انعطاف آموزه هاي رياضي را رها کن ـ من از بعدي ديگر سخن مي گويم ، نمي تواني اگر هم بفهمي يا بپذيري ، از همين جا اين متن را رها کن و با خودت تکرار کن که از تعليق سخن مي گفته ام ـ
باز شده ام در خود ، بزرگ شده ام ـ درگير واژه ها نشو ، مي خواستم بگويم وسيع شده ام ـ بالاتر رفته ام انگار و آرامش بدون رخوت را تجربه مي کنم ـ نمي توانستم از محيط اطرافم سخن بگويم که حس مي کنم من ، بر اطرافم محيط ام و هر چه که هست در من و بر گردم مي چرخد و دنيا در من محاط است ـ نمي خواستم هم که از خود بگويم ، چرا که تنها تکرار يک جمله خبري و چند جمله معترضه از کار در مي آمد ـ نوازش تنها يکي نت موسيقي که مرا گرفته است و من نواختن اش را رها نمي کنم ـ مدام زخمه مي زنم و مي مانم و باز از نو ـ زير لب مزه کردن و ذوق کردن ، مزه اش زير دندان ماندن و آهنگ دوباره سازکردن ـ
چه مي خواستم بگويم ؟ چه مي توانستم نوشت ؟
رنگين کمان ام ، زاده بوسه هاي خورشيد بر تن باراني آسمان بهار

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۰

اين روزها بادي هم اگر بيايد
- به طمع گرد و خاکي -
چشم هايم را مي بندم
از ترس خاکي شدن دامن
اين رقاصه نگاه ام
80/12/18 2بامداد تهران


تقويم مي گويد که امروز هشتمين روز از سومين ماه سال ميلادي است ـ تو هم اگر تقويمي داشته باشي که مستخرج آن بجاي آن که استاد فلان دانشگاه باشد و يا آن که پيش از بروز جنسيت اش به واسطه نامي که بدان مي خوانندش ، در قدم اول انسان باشد و آزاده ، خواهي دانست که امروز يعني روز زن در دنيا ـ چه در جوامع پيشرفته و چه در جوامع در حال پيشرفت ، حساب جوامع عقب نگاه داشته شده را خودت جدا کن از اين متن که مي خواني ، روز هشتم ماه مارچ يا مارس ، روز زنان است بواسطه دفاع از حقوق و خواسته هاي آنان ـ من اما نگران جوامع در حال پيشرفت هستم ، بيش از پيش و در اين ميان ـ
خوب نگاه کن ، زن گرايي در جوامع در حال گذاري که هنوز از نگاه کل به جز ، عبور نکرده اند و انسان را تنها به عنوان کوچکترين واحد سازنده اجتماع مي شناسند و اثر گذاري غالب را در قالب جامعه بر فرد ، به رسميت مي شناسند ، بزرگترين خيانت و دوز و کلک سياستمداران ناانسان است ـ چه راهکاري بهتر از به صحنه کشاندن زنان جان به لب رسيده از ظلم ، در صحنه انتخاباتي که دربرابر افکار عمومي بين المللي ، احتياج به تعدد راي دهندگان دارد ؟ چه راهکاري بهتر از زن گرايي ظاهري و سطحي براي تلطيف فضاي فرهنگ کش و بي وجدان توتاليتريسم ؟ چه راهکاري بهتر از باد کردن زنان بي سواد و ناآگاه به حقوق اوليه بشر، به مثابه سوپاپ اطميناني ، براي آرام کردن کوتاه مدت ملتي تحت فشار ؟
آه از اين بازي ها که مي کنند با مردمان ، به ناجوان_ انسانه ترين سياق !
آمار رسمي مي گويد که سهم زنان دانشجو در دانشگاههاي داخلي ، 62 درصد است در حالي که نرخ اشتغال زنان ايراني در سال 1380 تنها 14 درصد است ـ
بزرگترين دشمن زنان در جوامع در حال گذار ، انسان هاي اثيري مي باشند که بر تفکيک جنسي پاي مي فشارند ـ خواه سينه چاک و خواه سينه دران

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۰

قاچ خورده اند از ميان و روي سطح آب مي تواني حبابها را ببيني ، حبابهايي که مي جوشند و انگار که نفسي حبس شده در سينه هر دانه عدس بوده اند و اينک آزادند تا به سطح بيايند در اين ظرفي که همراه هم ، سبز کردن سبزي هفت سين را شروع کرده بوديم دو چهار شنبه مانده به نوروز ـ دو روز گذشته است از پيش باز جشن به رسم من و تو که اين روزي بافه را مي خواني ، پس پارچه سپيد پاک را نم بزنيم تا خانه دانه هاي چاک خورده عدس باشد ـ مبادا دستمال خشک بماند ، بانو !
بوي بهار مي آيد از ميان آن چاک ها ، از ميانه آن پارچه سپيد نم دار ـ بوي زايندگي ، بوي زندگي ـ دوست دارم دست سبز داشته باشي و سال در راه ، بستر سبزترين زيستن ها باشد ـ به مادر مي گويم ، بانو و تو ، عزيزان من

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۰


عزيز من بايد بجنبي ، به خودت بگردي و آستين ها را بالا بزني ـ نيمه اسفند است آخر ، دو چهارشنبه مانده به نوروز ـ به مادرم مي گفتم : نمي شود که اين طور ، چه کار کنيم تمام اين سال جديد را ؟ گفته بود که عزاداريم و اين رسم است در خانواده ـ قبول نکردم ، نمي توانستم بپذيرم که ميان تمام شدن پدربزرگ و جاي خاليش با سبز نشدن سبزي نوروز و جاي خاليش در هفت سين سفره ، ارتباطي از نوع احترام و يادماني برفرار بشود ـ مادر را آسوده رها نکرده بودم ، مدام راه رفته بودم و دليل و منطق و يک هزار اشاره به کار گرفته بودم براي آوردن زندگي به خانه ـ خانه اي که رنگ زندگي ، همراه پدربزرگ از آن رخت بربسته بود ـ پس وادارشان کردم دو ظرف سبزي سبز کنند در سال عزا ، دو چهارشنبه مانده به نوروز ـ حالا تو هم بايد بجنبي ، آستين ها را بالا بزني و به خودت بگردي ـ من عدس را بيشتر مي پسندم ، برگ قشنگي دارد ، پر هم مي شود در ظرف ـ نه عزيز من ، نه اين که گندم نشود ، سيخ سيخ است اما سبزي گندم ، سليقه است ديگر ـ چرا ماش هم مي شود ، بد هم نيست ـ مهم اين است که بجنبي و سبز کني ، دست سبز داشته باشي و سال در راه را پر برکت کني ـ آستين هامان را بالا بزنيم ، بهار خانم در راه است ، به مادرم مي گفتم امروز صبح ـ دوست دارم سبز کني امسال ، تو خيس کني عدس ها را به نام خودمان و سبز باشيم از اين بهار تا آن ديگر، به بانو گفتم امشب ـ تو هم بجنب عزيز من ، بهار در راه است ـ تنها دو چهارشنبه مانده به نوروز

چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۰

به پاسبان مي گويم شما و او چه راحت و بي قيد مرا تو مي خواند ـ کاف تحقير گرچه به ضمير دوم شخص مفرد نمي چسبد ، پاسبان اما خوب مي داند چه طور تخمه بشکند و مرا ، اين لفظ تو را ، همراه پوست هاي در هم شکسته به بيرون پرتاب کند ـ براي من چه فرقي مي کند که لباسش آبي باشد يا سبز سير ، انگار کن که آدمها با زمانه عوض مي شوند و قصه ها تکرار ـ پرسش هايش عجيب است در نظرم ، سرم انگار بزرگ و بزرگ تر مي شود ـ جوابي هم ندارم براي آن گاله بي شرم ، پشت هم مي گويم متوجه نمي شوم ـ با لباس پاسباني فخر مي فروشد و من مي انديشم که ميان البسه و کسوت ، تفاوت بسيار است
چه بادي مي آيد ـ چه آبي گشته است اين آسمان شهر من ـ مي داني ؟ فصل ها اگر جنسيت داشتند بهار حتما زن مي بود ـ عشوه گر و طناز ، مهربان و خودپسند ـ من اما مرد پاييزم ، اين باد که مي تازد ، همه ابرهاي خاکستري اين آسمان ديگر آبي را انگار ، از سقف دل من مي آويزد ـ دست بر تن بهار مي شکم و دود آبي سيگار

شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۰

حيف که صنعت خودرو سازي ما توانايي رقابت در بازار جهاني و همخواني با استانداردهاي رايج دنيا را دارا نيست ـ ما راننده خوب زياد داريم ، حيف که اتومبيلي نمي سازيم که بتوان با آن در رالي هاي بين المللي شرکت کنيم ـ حيف اين کهنه سياستمدار هاي ما که حق شان ضايع شده است ـ با اين دستي هايي که اينان مي کشند و با اين صدو هشتاد هايي که مي زنند ناگهان در پيست سياست خارجي ، حيف که امکان تکنولوژيک اش را نداريم و گرنه کلي هم حمايت کننده مالي و پشتوانه پيدا مي کرديم ـ يک تبليغ هم درست مي کردند از ما و با شرکت اين کهنه سياستمدار ها در حال دستي کشيدن که : عبور از بحران با لنتکوبي بهران
انتظار
ديري است که کسي سر بر بالين ات
نگذارده بانو !
جواب سرفه هاي پير اين تخت چوبي
جواب اين همه رد نگاه
بر لته هاي به هم رسيده در
جواب اين بنفشه هاي زرد و بنفش را
کي مي دهي ؟
من عاشق تار زن ام
اين تقويم جلالي
کي ز دستم بگيري بانو ؟
80/12/11 اول بامداد تهران

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۰

اجاقي که گرم نمي کنه
فقط مي تونه دستا رو سيا کنه
Click for Large Image


شعر ديگري از همين روزها :
نشسته پشت ميز و پاي
آويخته ميان گرمي آبي
وسوسه رقص قلم بر تن لوحي پاک و
روبروي
سبزي سبز مرغزاري
بي صدا و پر از سکوت
درمانده هجوم سواران پر سوداي خيال
حسرت چگونه گفتن
به چه گفتن ، مي راندم

کاسه چشمانم را مه که فراگيرد
ديگر هيچ بادي تکانم نخواهد داد
اما تو فريب اين نفس هاي آرامم را هم نخور
که اين طوفان چو برخيزد
قرار و آرام در سينه ام نخواهد ماند

حالا ديگر به تابلوها بي اعتنايي مي کنم
به تمام اين نشان هاي ايستاده بر کناره
خيس باران و چرک اندود اين همه دود
و تنها به دنبال نشانه هايي مي گردم
که بر سر راهم
از سر صبر و بي هيچ تحکمي
به انتظارم ايستاده اند

يادم باشد سنگي نگيرم به دست
يادم باشد که سنگ نشوم از اين همه سکوت
آخر همه ديوار مي شود منظره چشمم
سنگي ديگر اگر بر سنگ هاي اينان بگذارم
اسفند 80 تهران