پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

برای پیش باز پاییز

ساعت ها را جلو کشیده اند
و تو هنوز نیامده ای .
احساس غربت می کنم
در این غروب خیس پاییز
و با هزار زحمت
د ربارانی ام جا مانده ام
با خاطره تو که نیامده ای !

تابستان

تابستان خداحافظ !
خداحافظ ای
حرم داغ پر نیاز
در سراب عصر بلند.
خداحافظ ای
هوس تن لطیف آب
گرچه در دامان حوضی تنگ .
تابستان !
چه جای سبز خود
به بی برگی باغ ها می دهی ؟
تابستان !
چه همدلی و گرمی دمهای دوستان
به نوازش دست غریبه و
سرد پاییز می دهی ؟
در جان و جسم خسته ام
جایی برای تنهایی آن
غروب های زودرس نیست
گرچه به نام جبر زمان
و در پوشش اختیار تازه ای
می گویم
خداحافظ ای
تابستان .

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

دل تنگ

دلم برای خودم که تنگ می شود
مهیا می شوم تا دیدن خویش
با تکرار فراموشی تو.
با خودم که روبرو می شوم
یاد جای خالی تو خواهم افتاد
با پرسشهایی نا تمام .

سفر

گاهِ کام
کماکان
کام به کام .

تیری به کمان توام باید گذارد
و بند از میان برکشید
تا تو را سیر
سِیر بایدم کرد .

سفری در مه
بی خیال مقصد و
بی هراس وقت

کماکان ره پوی و کام جو
از کام به کام .

سراپای شادمان و سبک
از فهم یکتایی ِ بودن
و خیال انگیز تکیه زدن بر ماه
از احساس ارتباطی درون خیز و در تقابل .


این گونه سفر
می ارزدم تا بامداد خمار!

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷

گذر

به سرعت باید بگذرم
از خیابانی
که زنم را
به من باز پس نداده است

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

3

شیرینی چو از میان برداریم
از عشق
تنها عُق بماند

محبوب گر با یار نباشد
از مهر
تنها هِر بماند

نبویم ات اگر تو را به لب هام
از بوسه در کنار
تنها سه بماند

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷

هزارتکه

نگو نیستم
هزار تکه ام، هر یک به سویی
یاد تک تکتان
میان این تیک تاک مداوم
*
نگو نمی آید به این شعر
واژه ای که ایستاده تا سطر دگر
آلیاژام من
از دنیای هر کدامتان تکه ای
*
نه ساده است این
اگرچه ندانسته، توانسته باشم من
که فشار چند مرد بودن
نشسته بر این تن
*
دلم برای خودم که تنگ می شود
بی خیال آنچه من ام
یا که باید باشدم
آیینه می کنم جستجو
هزار تکه ام، هر یک به سویی
*
مستی بهانه نیست
وسیله ای است
مگر مرا بیابی
و نشانی، نشانم دهی
خوشا دست در دست هم
به دنبال رسیدنی
*
نه مگر هر واژه جانی دارد و
من هزار نام، به هزار پیشه؟
پس هِزار جانه ام، نه هِزار جامه
هَزار مگر با لحن خویش
تحریرم کند این داستان
*
حکایت دست و من گیسوی تو نیست، این
ان شأالله، یعنی مگر خدا بخواهد
ماشأالله، یعنی من خواسته ام و
ای کاش خداوندگار، هم

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

دلم آواز دشتی می خواهد
سایه بیدی یا که دست نوازشگر بادی
در همنشینی با رنگی های این چمن .

دلم آواز دشتی می خواهد
خنكای برکه ای یا که نم پوست کوزه ای
در جواب این راه پر عطش.

گرچه خشک و تر سوزی
عادت این خاک است
ترانه سازی اما
پیشه من نیست
چه رسد با رنگ سیاه.

من روزها لحظه می فروشم
و در میان تارهای عنکبوتی
شبکه ای خود تنیده را
حراست می کنم.

شب هم ای کاش خاموش باشد و خالی
تا دلم شور هیچ نزد
و برای فراغت هم که شده
کسی آواز دشتی بخواند در شور.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

نشسته بودیم به حلقه ای، بازو به بازوی هم. و او که پیش تر بود از ما به قیاس زمان و محک تجربه، آغاز آن حلقه.
خواست که دعایی کنیم آنک و جمله ای بیافزاییم هریک از پی دیگر. به راست اش نشسته بودم به روال تمامی لحظه های این سالها که دست راست اش خوانده است مرا.
سَر نیاز باز کرد به سِّرراز: به خداوند متعال، آن اله سرمدی... و نوبت به من رسید تا بخوانم یا که بخواهم. دست ها به هم آرمیده بر تخت سینه هامان با سرانگشتانی که نشان چشمان فروبسته را تکرار می کردند. کاسه سر تهی بود و نوبت به من رسیده بود. زبان به کام مانده بود و کاسه سر پر از خالیا، که سکوت ناب مقهور اراده من نبود.
به راه دانی آمد با صدایی آرام و نرم که :((هرکس جمله ای بیافزاید)) و سکان لطیف آن چرخش را گردانید در حلقه مان به پیش. و آن یکی گفت و آن دیگری، از پی ایشان دیگران. انجام به آغاز رسید و من هنوز بی کلام. درنگی کرد و با سکوتی مهربان رخصت داد به چرخش، مگر این آغاز را پایانی دهم. و در سر هیچ بود و در دل هیچ.
بر حلقه مان حلقه میزدند و باز بر آنان ، دیگرانی. جملگی حیران آن مخروط که تا کجا می بایست رسید با این مقامی که ساز شده بود.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷


گریه می آید میان کاسه چشمان من
خون نمی ماند دگر در رگهای تن
بی نشان افتاده از راه ام به دور
آتش خشم است فرزند دلهایی که تنگ
دلم سوخت.
چه خالی مانده است این تار نما که روزگاری خانه ام بود.
صاحب خانه ام اکنون از قرار متری 3800 در واحد کیلو یا همان 1200 من تبریز. تفاوت بسیاری است میان گرانقیمت بودن و یا با ارزش ماندن.
دلم سوخت.
سهمی از وقت خویش می خواهم از برای خویشتن.
عمر را به زمان محدود کرده ایم و من وقت خویش می فروشم از قرار روزی 3 مرغ کشتار روز.
دلم سوخت.