یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

دلم آواز دشتی می خواهد
سایه بیدی یا که دست نوازشگر بادی
در همنشینی با رنگی های این چمن .

دلم آواز دشتی می خواهد
خنكای برکه ای یا که نم پوست کوزه ای
در جواب این راه پر عطش.

گرچه خشک و تر سوزی
عادت این خاک است
ترانه سازی اما
پیشه من نیست
چه رسد با رنگ سیاه.

من روزها لحظه می فروشم
و در میان تارهای عنکبوتی
شبکه ای خود تنیده را
حراست می کنم.

شب هم ای کاش خاموش باشد و خالی
تا دلم شور هیچ نزد
و برای فراغت هم که شده
کسی آواز دشتی بخواند در شور.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

نشسته بودیم به حلقه ای، بازو به بازوی هم. و او که پیش تر بود از ما به قیاس زمان و محک تجربه، آغاز آن حلقه.
خواست که دعایی کنیم آنک و جمله ای بیافزاییم هریک از پی دیگر. به راست اش نشسته بودم به روال تمامی لحظه های این سالها که دست راست اش خوانده است مرا.
سَر نیاز باز کرد به سِّرراز: به خداوند متعال، آن اله سرمدی... و نوبت به من رسید تا بخوانم یا که بخواهم. دست ها به هم آرمیده بر تخت سینه هامان با سرانگشتانی که نشان چشمان فروبسته را تکرار می کردند. کاسه سر تهی بود و نوبت به من رسیده بود. زبان به کام مانده بود و کاسه سر پر از خالیا، که سکوت ناب مقهور اراده من نبود.
به راه دانی آمد با صدایی آرام و نرم که :((هرکس جمله ای بیافزاید)) و سکان لطیف آن چرخش را گردانید در حلقه مان به پیش. و آن یکی گفت و آن دیگری، از پی ایشان دیگران. انجام به آغاز رسید و من هنوز بی کلام. درنگی کرد و با سکوتی مهربان رخصت داد به چرخش، مگر این آغاز را پایانی دهم. و در سر هیچ بود و در دل هیچ.
بر حلقه مان حلقه میزدند و باز بر آنان ، دیگرانی. جملگی حیران آن مخروط که تا کجا می بایست رسید با این مقامی که ساز شده بود.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷


گریه می آید میان کاسه چشمان من
خون نمی ماند دگر در رگهای تن
بی نشان افتاده از راه ام به دور
آتش خشم است فرزند دلهایی که تنگ
دلم سوخت.
چه خالی مانده است این تار نما که روزگاری خانه ام بود.
صاحب خانه ام اکنون از قرار متری 3800 در واحد کیلو یا همان 1200 من تبریز. تفاوت بسیاری است میان گرانقیمت بودن و یا با ارزش ماندن.
دلم سوخت.
سهمی از وقت خویش می خواهم از برای خویشتن.
عمر را به زمان محدود کرده ایم و من وقت خویش می فروشم از قرار روزی 3 مرغ کشتار روز.
دلم سوخت.