جمعه، بهمن ۲۰، ۱۴۰۲

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۴

کاش اینجا فیلتر شده نمی بود. دلگیر است خانه ای که مهمانی نمی پذیرد.
من اما امروز را ماندم خانه، در پذیرش کامل میزبان استراحت مطلق هستم. دو هفته ای بود که از نقطه جوش پایین نمی آمدم و در دیوار بر سر اعصاب ام می خورد...
راستی دوره باریستا را گذراندم بالاخره، این روزها به نام و نشانی برای یک کافه فکر می کنم شاید برای روزهای نزدیک در سرزمین های دور.
ساناز، ناز من بود. زیبا بود و سازیبای ما شد. بروی کانتر آجر شده خانه، برایش گاهی قهوه ای ناب دم می کنم.

پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۳

می خواهم در خانه تغییری ایجاد کنم. حال و هوای تازه، بایست در دل خانه رخ نماید. به سرم زده است نما و روی کانتر آشپزخانه را آجر کنم. اخرایی رنگ با بند کشی های تیره. ناز می گوید خانه ام مهربان است. گرمی محیط را محصول مدرن نبودن دکور می داند. جوان تر که بودم از سنت بیزار بودم و شهوتی سرکش به مدرنیته، عنان تفکر را از من می دزدید. اصالت اما لازم ترین رکن است. این را زندگی به من آموخته است و آشنایی با مفهوم کلاسیک، سلیقه مرا در پرسه زندگی بارورتر کرد.
یک بار نمونه ای از پانل طرح آجر را نشان ناز داده بودم و سلیقه اش را جویا شده بودم. به آرامی نگاه ام کرده بود و به سادگی پرسیده بود: نمی خوای اصل اش رو داشته باشی؟

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

امروز، روز بیست و چهارم است. احتیاج دارم بنویسم، خالی کردن یکی از دو لذت اصلی زندگی در سطح تضاد است. پر شدن، خالی شدن. بیش از بیست و چهار روز است اما که سرم را پر کرده است. نامش بسیار به خودش می آید، ناز است. اسم های سه حرفی هم دوست دارد. دختر آرامی است، بیش از آرام بودن اما ساکت است. ساکن نمی ماند و با خویش در گفتگو است و لحظه ها در همراهی اش سرشارترند.
امیرعلی سال ها پیش پرسیده بود چرا در سخن گفتن در پی اثبات خویش هستم. بعد ها در جریان روان کاوی ها، این خصوصیت روشن تر دیده شد. حالا بیست و چهار روز است که علاقه ای عجیب برای اثبات ناز به خودش، در حرف های من پراکنده است. گفته بود هفتصد ساعت دیالوگ لازم است.
نظر مرا بخواهید ارزش هفتصد هزار ساعت معاشرت دارد، حرف که کم نمی آورم. بر سرش اما نمی توانم آوار کنم یکهو تمام قصه ام را. تصمیم گر فتم اینجا دوباره بنویسم.    

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

برای پیش باز پاییز

ساعت ها را جلو کشیده اند
و تو هنوز نیامده ای .
احساس غربت می کنم
در این غروب خیس پاییز
و با هزار زحمت
د ربارانی ام جا مانده ام
با خاطره تو که نیامده ای !

تابستان

تابستان خداحافظ !
خداحافظ ای
حرم داغ پر نیاز
در سراب عصر بلند.
خداحافظ ای
هوس تن لطیف آب
گرچه در دامان حوضی تنگ .
تابستان !
چه جای سبز خود
به بی برگی باغ ها می دهی ؟
تابستان !
چه همدلی و گرمی دمهای دوستان
به نوازش دست غریبه و
سرد پاییز می دهی ؟
در جان و جسم خسته ام
جایی برای تنهایی آن
غروب های زودرس نیست
گرچه به نام جبر زمان
و در پوشش اختیار تازه ای
می گویم
خداحافظ ای
تابستان .

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

دل تنگ

دلم برای خودم که تنگ می شود
مهیا می شوم تا دیدن خویش
با تکرار فراموشی تو.
با خودم که روبرو می شوم
یاد جای خالی تو خواهم افتاد
با پرسشهایی نا تمام .

سفر

گاهِ کام
کماکان
کام به کام .

تیری به کمان توام باید گذارد
و بند از میان برکشید
تا تو را سیر
سِیر بایدم کرد .

سفری در مه
بی خیال مقصد و
بی هراس وقت

کماکان ره پوی و کام جو
از کام به کام .

سراپای شادمان و سبک
از فهم یکتایی ِ بودن
و خیال انگیز تکیه زدن بر ماه
از احساس ارتباطی درون خیز و در تقابل .


این گونه سفر
می ارزدم تا بامداد خمار!

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷

گذر

به سرعت باید بگذرم
از خیابانی
که زنم را
به من باز پس نداده است