شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱
دست و دلم مي لرزد ـ من که از خير نشاني گذشته بودم ، دل به دل باد داده بودم و هم پاي راه گشته بودم ، عجيب است چنين بيم ناک صورتک هاي غريبه باشم ـ مدام از خودم پرسيده ام مبادا نا امني ، در من ريشه دوانيده بوده است و من غافل بوده ام ـ مبادا اين ، ريشه در کودکي رفته از پيش رو داشته باشد ـ ريشه در پي و بن آدمي که من ام ـ نه ، دوست نمي دارم خودم را به خطا شناخته باشم ـ دست و دلم که بلرزد ، خويش را هم غريبه اي گم شده کوچه ها خواهم انگاشت ـ
اشتراک در:
پستها (Atom)