یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۱

مي خواهم تمرکز داشته باشم ـ نياز دارم که متمرکز باشم ، پس تنها به زمان و مکان حال فکر مي کنم چرا که گذشته و آينده از جنس انديشه اند و موجوديت شان در خيال ـ خاطره و آرزو ، غايت انديشه هاي پيش و پس روست بي گمان ـ مي خواهم در حال زندگي کنم بي آن که به دام دم غنيمت شماري صوفيانه در افتم ـ ريتم تنفس ام را دنبال مي کنم ـ دم و بازدم در حال جاري مي شوند و من فکر مي کنم که غم و ترس بزرگ ترين دشمنان تمرکزاند ـ غم ريشه نوستالژي است و ترس علت آينده نگري ـ سعي مي کنم بدون غم دم بگيرم و خالي از ترس ، بازدم را دنبال کنم ـ تکرار مي کنم ، تمدد حيات و تفرح ذات ، تمرکزي در حال ـ

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۱


دعوايم مي کند که چرا بي وقفه از خواستن و خواسته هايم مي گويم ـ با صداي بلند مي پرسد که چرا پس به فکر بدست آوردن شان نيستم ؟ خوشحالم که دست کم مهربان است و تکرار مي کند که خواسته هايمان از يک جنس است
حالا که آرام ترم ، حالا که آرام تر است مي گويم که بعضي کارها و چيزها شدني هستند ، نه کردني ـ گاهي اوقات انجام دادن در کار نيست ، انتظار انجام شدن در بين است ـ انتظار هم نشستن و در سکون معلق شدن نيست همچنان که متمرکز شدن و ايستادن بر بالاي سر آرزوها نيز، نيست ـ انتظار شايد برپاداشتن خواسته اي است سوار بر موج هاي انرژي خود و رها کردن آن به سوي محيط اطراف آدمي
تهديدام کرده اند که نگويم دوست مي دارم ـ خواسته اند که نخواهم ، بروم جايي پشت زشتي اين شهر شلوغ گم شوم و نگفته باشم که مي خواسته ام ـ من اما مي خواهم ، به خودم که دروغ نمي توانم گفت
برآشفته اند و محکوم ام کرده اند که اگر مي خواهم ، چرا در دست نمي گيرم ـ خواسته اند مالک شوم اگر خواهان ام و چه سخت است که بفهمانم براي من ، ميان خواستن و به چنگ آوردن ، هفت دريا فاصله است ـ چه سخت است که بگويم تملک بر انسان ، برايم جايز نيست ـ چه سخت است که بگويم خوشا برخورداري انسان ها از هم ـ مگر حق بر آيينه وجود نتابيده بود روز ازل ؟ مگر ازل ، آن زمان بي آغاز نيست ؟ و مگر وجود ، جمع علامت دار موجوديت ها نيست ؟
مگر حق بر آيينه وجود نتابيده بود روز ازل ؟ آيينه هزار تکه شد و تصوير حقانيت ، تکثير فارغ از تشابه ـ مگر تکثر شکل نگرفته است ؟ عزيز من ، کمي هم به پلوراليسم فکر کن ـ نمي گويم تقليد ، مي خواهم که فکر کني
چه دردي دارم زماني که مي بينم قضاوت وابسته کرسي قاضي است ـ مدام به خودم مي گويم شاهد باش و قضاوت نکن که آيينه هزار تکه شده است ـ آرام باش بانو ، به ياد بياور آن شعر بزرگ را که از ميان تاريخ روسيه سربرآورده است :
(( آرام تر باشيم ، عميق تريم ))
عميق باشيم بانو و دنياي مردمان را با ديد چندوجهي بنگريم ـ ما به روياهاي بيداري مان هم سفريم و قفس را نمي خواهيم ـ ما که به شدن فکر مي کنيم و مي خواهيم
تو که رنگ تعلق زدوده اي از روزمرگي هاي زندگي ـ تو که با خواستن ات ، جفت بال آمده اي ميان آسمان خواسته هايم ـ
بيا در فکر هم باشيم که هم بستگي تصويري شاد از پروازمان بدست مي دهد و هم چراغي ، زيباترمان مي نمايد پيش روي خوانندگان من و فرزندان تو ـ ـ ـ
بانو !

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۱

معبد آيينه

نمي ترسم از طوفان و تگرگ
نه به اعتبار همه سقف ها و ديوارها
بل تنها به خاطر دست تو
که به زير چانه زده اي
در انتظار آبي آرام
و راهي که به آهنگ پاي من
بخوابد بر تن اين خاک

چه تماشاي تو را دوست دارم
چنين پذيراي روياهاي بيداري
در ميان حلقه حلقه هاي آبي دود
که دست در گردن ترانه هاي دلتنگي
و ناآرامي هاي کودک اعماق انساني
که امروز تويي

باشد بانو
برايت معبدي از آيينه خواهم ساخت
با ساروج شعر
تا خداي مهر را ببيني
بي هراس طوفان و تگرگ

1381/1/29

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۱

خودم را مي بينم ، ايستاده روبروي آيينه اي انگار کن ـ شاهدام بر خويش و پيرامون ، دقيق و خرده گير و رنجور ، انگار کن
نوشتن تمرکز مي خواهد و نوشته ، سرشاري ذهن مي طلبد ـ تو نپرس که چرا حصيرهاي ريزباف بر تن پنجره هايم نشسته اند ، از خودت سووال کن گاه که ديد تک منطق مردمان ، به کرسي قضاوت پشت مي زند ، چاره من چيست ؟
محسن مخملباف در ستايش فروغ فرخزاد ، از اعتبار و اصالت باز گفتن دردها به جاي پيچيدن نسخه هاي درماني براي اجتماع ، سخن گفته است ـ شاعر امروز پيامبر نيست و داعيه مصلح اجتماعي بودن ، نياز مبرمي به بازبيني دارد ـ انسان امروز کوچکترين واحد سازنده اجتماع نيست ، اصلي ترين موجوديت سازنده واحدي به نام جامعه است و شهروند خوانده مي شود ـ هر انساني مي تواند آدم باشد ، دردي داشته باشد يا دردي را ببيند ـ هر آدمي مي تواند از خودش و ديگران پرسش کند ، به دنبال راه درماني بگردد و بر زخم هاي خويش مرهمي بگذارد ـ هر آدمي مي تواند صدايي داشته باشد و مکاشفه هاي شخصي اش را فرياد کند ـ دموکراسي در نظر من ، به خاطر ناديده انگاري هويت فردي در پايه هاي تئوريک و اصرار در به سعادت رساندن افراد از راه تکيه بر کليتي به نام اکثريت ، در دام افتاده است ـ من ، امروز آزادم هر کاري که بخواهم انجام دهم مگر آن که حق آزادي خواستن را از انساني ديگر گرفته باشم ـ عزيز من ، کمي هم به ليبراليسم فکر کن ـ بدترين اتفاق اين است که ما در حال رشد باشيم و جامعه را به دوران گذار رسانده باشيم ، در حالي که هنوز بخواهيم تنها از بسته هاي انديشه هايي استفاده کنيم که در فريزرها جا خوش کرده اند ـ
کاغذ سپيد براي من زمين است ، مردمان اطراف ام نيز ـ کيسه بذرها را بردار و به کمک ام بشتاب ـ خرد جمعي آدم ها در گذر زمان تصميم خودش را خواهد گرفت ـ
زندگي براي من زمين است ، زميني سخت که دوست اش دارم ـ اين همه مرا از سفتي زمين نترسانيد ـ ـ ـ
کم مانده است تا خواب تمام همسايگان را با فريادم آشفته سازم که :
(( زندگي زمين سفتي است که بايد بي هراس ، بر آن شاشيد))

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۱



نسيم که بيايد و
ابرهاي به هم رسيده که
هم آغوش شوند
بهتر است قانون جاذبه را از ياد ببري
و به آسمان تهييج شده چشم بدوزي
تا باران فواره زند

من به نفس هايت گوش مي دهم
هنگامه اي که هوا را به چنگ مي آوري
با انگشتان کشيده ات
و لبخند معجزه اي است
که تاج رنگين کمان
بر فرق زمين خواهد گذارد

اگر قرار باشد بار ديگر
به اين سراي باز گردم
مي خواهم سيمرغ باشم
تو را بجويم
و ستارگان را به نقش حجله اي
بر دل آسمان بدوزم

مگر ابليس
بر آن دو رشک نبرده بود ؟
و مگر حوا وسوسه خواستن را
در گوش آدم نگفته بود
تا زمين را تحفه بگيرند ؟
خوشا من که تو را دارم
و هفت آسمان
صله خواهشم است

1381/1/19
بگو
عقربه ها دست از تعقيب ما بردارند
تا ببينم خدايي هست يا نه ؟

1381/1/19


چشم نگو ، چشمه بگو
دل نگو ، پنبه بگو
بافه صد رشته بگو

عشق نگو ، عشقه بگو
درد نگو ، خنده بگو
حمله صد پيچه بگو

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۱

نازنين
تنهايي ام را با تو قسمت مي کنم
لبخند تلخم را
آسمان بدرنگ و زمين بي فرشم را
سهم دشنام و نانم را
ته مانده جامم را
من بودن را با تو قسمت مي کنم

شب به بيداري من مي خندد
همچنان که هستي
به زمزمه هاي ناگاه و گنگم با خويش

بيداري ام را با تو قسمت مي کنم
سهم گفتن و ديدنم را
پنجره ام را
من خواستنم را با تو قسمت مي کنم

عابران فردا
فريادم را خواهند شنيد :
(( نازنين !
قسمت کن با من ، اشکت را ))

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۱

آواز باران چه دلگير مي تواند باشد
هم پاي اين زهر
که در رگهاي من است
بايد خودم را براي مسابقات سنگين وزن آماده کنم
تا غروب روز سيزدهم
که شهر دلتنگ از ديوارهاي خيس و بلند
از غوغاي مردمان خالي خواهد بود
چه خيالي اگر
مرا ابراهيم نناميده باشند
چه خيالي اگر
باران ، زهري شده باشد
1381/1/16