پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱



دريا از تن تو مي گذرد و
موج بر مي دارد
مرا مي جويد
مي خروشد و باز آرام مي يابد

باد از ميان گيسوان تو
خيز بر مي دارد
مي تازد تا جان من
مي گردد و نقش پاي ساليان
در هم مي سازد

بانو
مبادا در غروب
با عطر زعفران تنها بمانم
مبادا
تو پا پس کشيده باشي و
خاطرات اين روزها در من
به گل نشسته باشند

5/4/81 تهران

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱


در دوران کودکي هيچ گاه نخواسته بودم که خلبان باشم ، اما اين دليل رد دلبستگي من به پرواز نيست ـ پرواز براي من يعني بيرون شدن از محيط به قصد محاط شدن بر زمان و مکان ، و چه تجربه اي شيرين تر و پربارتر از اين ؟
دعوي و دعواي مردمان ، همه بر سر واژه هاست ـ بر سر باري که هر واژه با خود مي کشد و يا نقشي که در صف آرايي و خلق يک جمله به عهده دارد ـ ريزبيني و ميزان سخت گيري هم ، البته خصيصه اي است که هم پاي تساهل و ميزان بردباري ، تعريف ذهني مردمان و بالطبع برخوردشان با واژه ها را مي سازد ـ عزيز من بيا پاراگراف بالا را دوباره مرور کنيم ـ مي بيني ؟ همراهي يا جدايي ما بسته به نگاهي است که تو هنگام مواجهه با واژه پرواز خواهي داشت ـ خوب ، راست مي گويي ، شايد اين گونه به نظر بيايد که صحيح تر آن است که از توافق يا عدم آن ، نسبت به دريچه ديد حاضران در يک گفتمان سخن بگويم ـ من در آن بالا تعريف و نگاهي خاص از مفهوم پرواز بدست داده ام که شايد تو هم نظر باشي و شايد نه ـ منطق زندگي هم که منطق صفر و يک يا سياه و سفيد نيست ، پس شايد کمي هم نظر باشي يا آن که بيشتر مخالف ـ حالا کاري هم ندارم به اين که ميزان اين کمي يا بيشي را چه گونه مي توان سنجيد ـ در هر حال شايد اين گونه به نظر بيايد که تو ، در مقابل نگاه من به پرواز ، موضعي خواهي داشت و از پس آن حرفي ـ حرفي که با جمله ها ادا خواهد شد و جمله صفي از واژه هاست ـ به همين اعتبار مي گويم که دعوي ودعواي مردمان ، تنها و تنها بر سر واژه است ـ من به تو گفته ام : پرواز ـ تو شنيده اي : پرواز ـ من به قصدي خودآگاه يا ناخودآگاه ، باري بدان واژه داده ام از زاويه ديد خودم ـ تو به عمد يا سهو ، برداشتي از اين واژه خواهي کرد که زاييده زاويه ديد توست ـ عزيز من ، در اين زندگي که هميشه قصد و مجال و حوصله نشستن ، تشريح و توضيح تعاريف و در نهايت ، رسيدن به نقطه اي روشن نيست ـ
چه سرگردان ، نوشته ام تا بخواني ـ نام بيماري ام را دانسته اي : ايده آليسم ـ چه سرگردان شده ام از اين واژه ها ـ واژه هايي که با دعوي شان مي توانند بسي مخرب باشند ، چون يکي نخ پنبه اي نرم در آرزوي گردني ـ

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۱

از سايه ها بيم دارم ـ از اين رنگ تحميلي خاکستري که گاه پاشيده مي شود بر من ، بيم دارم ـ هجومي ناخوانده است ، از پس آمدن سپلشت و زائيدن زني ، تا که مگر مهمان بنامم اش ـ سايه ها هميشه گرسنه اند و در گستره خويش به دنبال لقمه اي مي گردند ـ من از سايه ها ، بيم ناک ام ـ هراس و دل آشوبه اي به هم آميخته ، و شايد خوفي نهان ـ در برابر سيطره سايه ، اين گونه ام ـ
سايه با حرف سين آغاز مي شود ، هم چنان که سکوت ، هم چنان که سرما ـ و شايد بيهوده نيست که صدا را اين گونه با حرف صاد ، آغار نوشتن مي کنند ـ فاصله اما ، چرا در ميانه خويش ، با سين نوشته نشود ؟ سايه ها که مي خواهند معرف فاصله ها باشند ، و من که بيم دارم ـ نه ! من هراس ناک ام ، که در پايان حس خويش به حرف سين رسيده ام ـ
آه ! چه جالب ـ سفري با سين ، از سايه تا فاصله ، و آن گاه ادراک جغرافياي هراس !

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۱

جدايي يا رويارويي
ديگر خيال باطلي است ، بانو
حالا که خودت مي آيي
و در پايان هر جمله مي نشيني
در انتظار جمله اي ديگر
بر آستانه خط کشي کاغذ
تا مبادا آهنگ لحظه هايي که بر شاعر گذشته اند
بريده بريده و پاک شونده از ذهن
باز خوانده شود

هر چه تلخ ، هر چه دور
از آسمان چشم ها
باران تيغ هم که ببارد
ديگر آميختگي و در خودزايي ما
بر اين بستر جوهري پر نگار
انکار ناشدني است ، بانو

19/3/81