یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۷

نشسته بودیم به حلقه ای، بازو به بازوی هم. و او که پیش تر بود از ما به قیاس زمان و محک تجربه، آغاز آن حلقه.
خواست که دعایی کنیم آنک و جمله ای بیافزاییم هریک از پی دیگر. به راست اش نشسته بودم به روال تمامی لحظه های این سالها که دست راست اش خوانده است مرا.
سَر نیاز باز کرد به سِّرراز: به خداوند متعال، آن اله سرمدی... و نوبت به من رسید تا بخوانم یا که بخواهم. دست ها به هم آرمیده بر تخت سینه هامان با سرانگشتانی که نشان چشمان فروبسته را تکرار می کردند. کاسه سر تهی بود و نوبت به من رسیده بود. زبان به کام مانده بود و کاسه سر پر از خالیا، که سکوت ناب مقهور اراده من نبود.
به راه دانی آمد با صدایی آرام و نرم که :((هرکس جمله ای بیافزاید)) و سکان لطیف آن چرخش را گردانید در حلقه مان به پیش. و آن یکی گفت و آن دیگری، از پی ایشان دیگران. انجام به آغاز رسید و من هنوز بی کلام. درنگی کرد و با سکوتی مهربان رخصت داد به چرخش، مگر این آغاز را پایانی دهم. و در سر هیچ بود و در دل هیچ.
بر حلقه مان حلقه میزدند و باز بر آنان ، دیگرانی. جملگی حیران آن مخروط که تا کجا می بایست رسید با این مقامی که ساز شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: