دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۱



نسيم که بيايد و
ابرهاي به هم رسيده که
هم آغوش شوند
بهتر است قانون جاذبه را از ياد ببري
و به آسمان تهييج شده چشم بدوزي
تا باران فواره زند

من به نفس هايت گوش مي دهم
هنگامه اي که هوا را به چنگ مي آوري
با انگشتان کشيده ات
و لبخند معجزه اي است
که تاج رنگين کمان
بر فرق زمين خواهد گذارد

اگر قرار باشد بار ديگر
به اين سراي باز گردم
مي خواهم سيمرغ باشم
تو را بجويم
و ستارگان را به نقش حجله اي
بر دل آسمان بدوزم

مگر ابليس
بر آن دو رشک نبرده بود ؟
و مگر حوا وسوسه خواستن را
در گوش آدم نگفته بود
تا زمين را تحفه بگيرند ؟
خوشا من که تو را دارم
و هفت آسمان
صله خواهشم است

1381/1/19

هیچ نظری موجود نیست: