چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۰

به پاسبان مي گويم شما و او چه راحت و بي قيد مرا تو مي خواند ـ کاف تحقير گرچه به ضمير دوم شخص مفرد نمي چسبد ، پاسبان اما خوب مي داند چه طور تخمه بشکند و مرا ، اين لفظ تو را ، همراه پوست هاي در هم شکسته به بيرون پرتاب کند ـ براي من چه فرقي مي کند که لباسش آبي باشد يا سبز سير ، انگار کن که آدمها با زمانه عوض مي شوند و قصه ها تکرار ـ پرسش هايش عجيب است در نظرم ، سرم انگار بزرگ و بزرگ تر مي شود ـ جوابي هم ندارم براي آن گاله بي شرم ، پشت هم مي گويم متوجه نمي شوم ـ با لباس پاسباني فخر مي فروشد و من مي انديشم که ميان البسه و کسوت ، تفاوت بسيار است

هیچ نظری موجود نیست: