سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۰

چه مي خواستم بگويم ؟ چه مي توانستم نوشت ؟
من خود در آن ميانه بودم ، نمي توانستم که شاهد باشم و لباس واژه بر معني بدوزم ـ بهار بر من زودتر وارد شده است و من تنها در اين روزها توانسته ام که بگردم ، بر گرد خويش ، بر گرد شهر ـ اين روزها برايم توالي سپيده و شام گاهان نبوده است آخر ، انگار کن که يک بازه همگن در بعد ( به ضم ب ) بي زماني ـ نمي گويم پيوسته يا ناگسسته عزيز من ، منطق خشک و بي انعطاف آموزه هاي رياضي را رها کن ـ من از بعدي ديگر سخن مي گويم ، نمي تواني اگر هم بفهمي يا بپذيري ، از همين جا اين متن را رها کن و با خودت تکرار کن که از تعليق سخن مي گفته ام ـ
باز شده ام در خود ، بزرگ شده ام ـ درگير واژه ها نشو ، مي خواستم بگويم وسيع شده ام ـ بالاتر رفته ام انگار و آرامش بدون رخوت را تجربه مي کنم ـ نمي توانستم از محيط اطرافم سخن بگويم که حس مي کنم من ، بر اطرافم محيط ام و هر چه که هست در من و بر گردم مي چرخد و دنيا در من محاط است ـ نمي خواستم هم که از خود بگويم ، چرا که تنها تکرار يک جمله خبري و چند جمله معترضه از کار در مي آمد ـ نوازش تنها يکي نت موسيقي که مرا گرفته است و من نواختن اش را رها نمي کنم ـ مدام زخمه مي زنم و مي مانم و باز از نو ـ زير لب مزه کردن و ذوق کردن ، مزه اش زير دندان ماندن و آهنگ دوباره سازکردن ـ
چه مي خواستم بگويم ؟ چه مي توانستم نوشت ؟
رنگين کمان ام ، زاده بوسه هاي خورشيد بر تن باراني آسمان بهار

هیچ نظری موجود نیست: