پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۰
عزيز من بايد بجنبي ، به خودت بگردي و آستين ها را بالا بزني ـ نيمه اسفند است آخر ، دو چهارشنبه مانده به نوروز ـ به مادرم مي گفتم : نمي شود که اين طور ، چه کار کنيم تمام اين سال جديد را ؟ گفته بود که عزاداريم و اين رسم است در خانواده ـ قبول نکردم ، نمي توانستم بپذيرم که ميان تمام شدن پدربزرگ و جاي خاليش با سبز نشدن سبزي نوروز و جاي خاليش در هفت سين سفره ، ارتباطي از نوع احترام و يادماني برفرار بشود ـ مادر را آسوده رها نکرده بودم ، مدام راه رفته بودم و دليل و منطق و يک هزار اشاره به کار گرفته بودم براي آوردن زندگي به خانه ـ خانه اي که رنگ زندگي ، همراه پدربزرگ از آن رخت بربسته بود ـ پس وادارشان کردم دو ظرف سبزي سبز کنند در سال عزا ، دو چهارشنبه مانده به نوروز ـ حالا تو هم بايد بجنبي ، آستين ها را بالا بزني و به خودت بگردي ـ من عدس را بيشتر مي پسندم ، برگ قشنگي دارد ، پر هم مي شود در ظرف ـ نه عزيز من ، نه اين که گندم نشود ، سيخ سيخ است اما سبزي گندم ، سليقه است ديگر ـ چرا ماش هم مي شود ، بد هم نيست ـ مهم اين است که بجنبي و سبز کني ، دست سبز داشته باشي و سال در راه را پر برکت کني ـ آستين هامان را بالا بزنيم ، بهار خانم در راه است ، به مادرم مي گفتم امروز صبح ـ دوست دارم سبز کني امسال ، تو خيس کني عدس ها را به نام خودمان و سبز باشيم از اين بهار تا آن ديگر، به بانو گفتم امشب ـ تو هم بجنب عزيز من ، بهار در راه است ـ تنها دو چهارشنبه مانده به نوروز
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر